سؤال شعر

31 اکتبر 2011 17:36 #14408 توسط NicoleL2
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول....

(بیتی از یکی از غزل های بسیار زیبای سعدی)

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 نوامبر 2011 03:09 #14803 توسط FeanoR
من همانم که هستم


من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌صفت باشم


من می توانم تو را دوست داشته یا ازتو متنفر باشم،


من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،


چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است


و تو هم به یاد داشته باش :


من نباید چیزى باشم که تو می‌خواهى ، من را خودم از خودم ساخته‌ام،


تو را دیگرى باید برایت بسازد وتو هم به یاد داشته باش


منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است ،


تویى که تو از من می سازى آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.


لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان


و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى


و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه


ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى


می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم.


می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم ، چرا که ما هر دو انسانیم.


این جهان مملو از انسان‌هاست ،


پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.


تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حكمی صادر كنی و من هم،


قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.


دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،


حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،


دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم


چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،


نه حسودى و نه دشمنى و نه حتا رقیبى،


من قابل ستایشم، و تو هم.


یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد


به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى


همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت،


اما همگى جایزالخطا.


نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،


و یادت باشد که کارى نه چندان راحت است …


از زندگی هرآنچه لیاقتش را داریم به ما میرسد نه آنچه آرزویش را داریم.
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

13 نوامبر 2011 17:46 - 13 نوامبر 2011 17:53 #15325 توسط Nikolay
شعر شهریار درباره آتش گرفتن تخت جمشید

شب، ز تشییع غروب خورشید بازمی‌گشت به تخت جمشید

من هم از قله‌ی البرز خیال تاختم قافله را از دنبال

تا مقامی که شنیدم از شب قصر داراست خدا را به ادب

ماه در ابر خود از شرم نهان بحریم از حرم پادشهان

نیز داران سپاه جاوید زنده می‌گشت و زهم می‌پاشید

چشم‌ها خیره و تند و سرکش لیک ریزان چو شرار آتش

لیک غوغا به سبکبالی خواب خفه می‌گشت چو آتش در آب

آخر کار به تلقین سروش اسم شب دادم و خوابید خروش

اسم شب «آتش اسکندر» بود که سیه باد رخ چرخ کبود

رفتم از پله‌ی رفعت بالا رو بخرگاه حریم والا

نرده‌ها ریخته دندانه نما خنده می‌آیدش از غفلت ما

بعد سی قرن صباوت سیماست سنگ‌ها صیقلی و چهره‌نماست

رهزن چرخ زده راه قرون وین غنائم بسر راه نگون

می‌توان دید در آن معرض باد جام‌جم، افسرکی، تخت قباد

مدفن عشق و حمیت بینی قتلگاه مدنیت بینی

داریوشش بدل آتش و خون تخت و بخت و علمِ داد نگون

ناگهم شد به‌نظر پرده‌گشا سینمائی دو مخالف سیما

این یکی چشم و چراغ‌افروزان وان‌دگر شعله و آتش سوزان

این درخشیدن تخت جمشید وان فروخفتن قرص خورشید

این فرا بردن کاخ و سردر وان فرود آمدن اسکندر

این یکی را که صدش گل چیدم در دل پرده چنین می‌دیدم

یافت فرمان شهنشاه صدور به پی افکندن این کاخ سرور

کاروان‌ها به ‌غریو و به‌ قطار اوفتادند به راه از اقطار

ساردی ‌ها به طلا می‌آیند با چه برقی و جلا می‌آیند

بار نیل آید و مرمر از مصر نیل را قافله‌ها بر سر جسر

خیل لبنان همه با کاج آید هند با صندل و با عاج آید

بار مخمل زده کاشانی‌ها لعل بارند بدخشانی‌ها

از نشابور دمد فیروزه فلکش کرده نگین دریوزه

کاوش و غلغله در کوه و کمر کان زرافشاند و دریا گوهر

می‌شکافد جگر صخره و کوه سنگ از سنگ‌تراشان بستوه

نقشبندان و مقرنس‌سازان رنگریزان و قلم‌پردازان

نقشه‌ها مختلط و گلچینی مصری، آشوری، رومی، چینی،

لیک از آن‌جمله که بینی به‌میان چشم ذوق و هنر از پارسیان

همه اتباع و ملل دوش به‌دوش سخت در کوشش و در جوش وخروش

هرچه این پرده شریف و مشعوف آن یکی پرده مهیب است و مخوف

اهرمن تاخته بر غرفه حور تیرگی چیره به سرچشمه‌ی نور

تیغ کین است و کج‌اندازی‌ها نَقل اسکندر و آن بازی‌ها

خان مقدونیِ گل کرده جنون هرکجا می‌گذرد آتش و خون

بر سر قبضه شمشیرش دست سری از جام جهانگیری مست

می‌نهد پای به تخت جمشید تنگ عصر است و غروب خورشید

حکمفرما همه رعب است و سکوت مرد، در حشمت شاهان مبهوت

چشم‌هائی که به وحشت چیره است در شکوه مدنیت خیره است

بامهش کوکبه پهلو زده، مرد پیش این کوکبه زانو زده، مرد

به تماشا چه دلی می بازد که به تائیس نمی‌پردازد

هرچه زن بیشترش رعنائی کاخ از او بیشترش زیبائی

آتشی ساخت به دل غیرت زن که همه سوخت به‌جز حیلت و فن

مرد کز گردش در کاخ آسود زن فتان دو سه جامش پیمود

دم زد آن‌گاه سخنگوی فَتِن از خشایارشه و جنگ آتن

لحن شد سرزنش آمیز که هین! خرمن خصم و نگاه تحسین؟

خرمن خصم که دلکش باشد در خور شعله آتش باشد

تیره شب بود و هوا آشفته کوکب بخت جهانی خفته

پرتو روزنه‌ها، زار و نزار زرد و ماتم‌زده، چون شمع مزار

آسمان عربده چو بینی و مست می‌نماید که خبرهایی هست

هر دمش مشعل برق افروزد تا که را خرمن هستی سوزد

باد دامن به عتاب انگیزد تا کی از شعله فرود آویزد

اختران چشم فروبسته بخشم بو که دودی نرودشان در چشم

تخت‌جمشید، عروس زیبا دگر افسرده و محزون سیما

آشیانی است شرارش در بر بوستانی است، خزانش در بر

لاله‌ها بی‌رمق و بی‌‌یارا آخرین شمع شکوه دارا

تخت و تاج و کمر و گوهر و عاج می‌درخشد به سیل تاراج

رفته بر دوش سکندر تائیس خنده و خدعه بسان ابلیس

اهرمن تا ره حوّا نزند رخنه در طینت آدم نکند

خادمش مشعله‌ئی داده به‌دست تیغ عریان به کف زنگی مست

عامل جرم به شرکت گستاخ ابتدا می‌کند از پرده کاخ

پرده چون دختر زیبایی عفیف سر فروهشته به زلفان ظریف

زان جنایت که جهان می‌ورزید شعله و دست به هم می‌لرزید

وه چه بّرنده ندا بود و مهیب خشم وجدان که برآورد نهیب

شرمی از کار تبه دار ای زن شرم‌ کن دست نگهدار ای زن

قبله پادشاهانست این جهان مرکز ثقل جهانست این کاخ

کاخ دانش بود و کعبه داد حرمت آئین و محبت بنیاد

خرمن خوشه فضل است و فنون گردآورده اعصار و قرون

این‌همه زشت چرائی ای زن؟ کاخ داراست کجائی ای زن؟

این پرستشگه ذوقست و هنر آخرین پایه معراج بشر

زیر پا هشته بشر دنیائی تا بدین پله کشیده پائی

این تمدن، که فرارفته به ماه چون فرود آریش ای زن در چاه؟

بنگر ارواح نیاکان و مهان چشم‌ها خیره ز آفاق جهان

زین جنایت همه خونین جگران در تو چون چشم ندامت نگران

بنگر آفاق به هول و تشویش دست‌ها بین شفاعت در پیش

خیره‌ای دیو شقاوت چه کنی؟ با سراپرده عفت چه کنی؟

ای فلک این چه دل است و یارا؟ پای اسکندر و کاخ دارا؟

شعله از پنجره می‌رد بیرون سرخ آن‌گونه که سیلی از خون

می‌گریزند حریفان چون تیر شعله دنبال‌کنان چون شمشیر

روشنان حمله‌ور از برق و شرار سایه‌ها مضطرب و پا به فرار

مانده تائیس و سکندر به میان نعره چون هلهله دوزخیان

در و پیکر به شتاب و به عطش می‌ربایند لهیب آتش

پیش‌دستی است به‌جان افشاندن که پس از شاه چه جای ماندن

درّ و گوهر به نشاطی که سپند در دل آتش و خون می‌رقصند

دود را جلوه زلف و خط و خال شعله را داده شکوهی به جمال

شعله سرمی‌کشد از ایوان‌ها چون گل زرد که از گلدان‌ها

منعکس نقش و نگار ایوان آتش از وی بنگرین الوان

شعله‌ها سبز و زری، عنابی سرکشیده به سپهر آبی

چون عروسان پرندینه قبا داده دامن به کف باد صبا

پرنیان‌های نگارین، افشان ماند از دور به رقص پریان

یاد می‌آورد از طنازی جشن شاه و شب آتش‌بازی

چه شکوهی که به‌هنگام زوال به همان جلوه دوران جلال

خوب را اول و آخر همه خوب مهر و مه را چه طلوع و چه غروب؟

ساختن بود بدان فر و جلال سوختن نیز بدین لطف و جمال!

راست بگو و هر چه را در توان داری در تیرت بنه و بلندتر پرتاب کن ، فضیلت ایرانی این است !

نیچه
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Nasim

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

07 دسامبر 2011 11:39 #16513 توسط Ehsan
از چمخاله تا قم و دویدم

که تورو ببینم و مهدی ندیدم

سعادت نبود حتما و آقای محل

گتفته شایدحرف زدی باهام نشیندم

آخه پر از گناه و بدیم مهدی

ناراضی ام بدجور از خودم من

کجایی که با اشکام پاتو بشورم

عشقم فرج و منتظر ظهورم

آقا یک چیز بگم بهت خالصانه

شیش ماهه حقوقم و نمی دن ماهیانه

شما که کل امور دنیا دستته

یک نیم نگاهی بکن به ما عاشقانه

دیگه رمقی نیست توی پاهام سیدی

شب تا صبح بیدارم و مفلکانه

دخترم کنیزتون عروسیشه

یکی دستشو بگیره از اینجا راحت بشه

چشم امیدمون آقا تنها به شماست

شرمندم نکن پیش خانواده

اصلا مهم نیست که پدر شهیدم

من که چیز ی از بنیاد شهید ندیدم

گناهش به گردن همونایی که میگن

میگن اینا خودشون دزد سر گردنن

ما که چیزی نمی فهمیم از سیاست

یک عده میان و می رن در نهایت

ما همون بدبختی بودیم که هستیم

آقا جون تو دعامون و بکن اجابت

مهدی سنگ روی یخ کردی مارو

این همه صدا می زنیم دست مارو

نمی گیری و نمی شنوی این دعارو

مهدی تا کی صدا بزنیم خدارو

فرجتم مال اوناست که با اسم تو

صدتا مثل من و می خرن و می فروشن

ما که جد در جد تو سری خوردیم

تو اخبار زنده و تو آمار مردیم

وقتی دستت خالیه سر به راه میشی

شیرمونو کشیدن مهدی کجایی

شکم گرسنه که صداش درنمیاد

تو توچاهی و نمی بینی ما کجاییم

فشار این تحریم آمریکایی

آقاجون نیست کسی مثل من خدایی

همه چیز بی هدفه جز یارانه ها

اونم هدفمند شد بر اقضایی

که به مغز امثال من نمی کشه

مغز ما کجا و دولت ولایی

جون تو آقا خستم از زندگی

بگیر این جون و راحت شم خدایی

یک زمان واسه یکی ما مستظعفیم

وعده ی آب و برق و خونه کزائی

یک زمان باید بجنگیم و بمیریم

الکی الکی کربلا ما می آییم

هشت سال سازندگی سرکاری

آقازاده های دبی لندن و هاوایی

هشت سال گفت گفتمان خندیدیم

18تیر و شهید دانشگاهی

خلیج نفتی که توشه و دیگه مال مانیست

شدیم بچه بچه یتیم و سر راهی

هرچی خاک قبر کورش کبیره

عمر شما باشه آقا کی میایی

غم داریم و پر بغزیم مهدی

تو نیستی چشاتو بستی مهدی

مهدی سنگ روی یخ کردی مارو

این همه صدات می زنیم دست مارو

نمی گیری و نمیشنوی این دعارو

مهدی تاکی صدا بزنیم خدارو

______________________________________________

شعر: شاهین نجفی.اهنگ مهدی.

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

13 دسامبر 2011 12:39 #16982 توسط NicoleL2
آه،عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل...
شیشه ی دل را شکستن احتیاجش سنگ نیست
یک شقایق با نگاهی سرد پرپر می شود...
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
اول اگر چه سخن از عشق آمده است
آخر خلاف آن چه گفته است می رود...

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

13 دسامبر 2011 12:48 #16985 توسط Michaellover
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساكت و خاكستری رنگ
زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ی بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزه های باد پیداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده های برفها ، باد
روان بر بالهای باد ، باران
درون كلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هواتاریك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره های نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل كرد باید
درست است اینكه الحق دردناك است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهایمان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم
2
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مركب
آواز گرگها
زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریك و توفان خشمگین است
كشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به كین است
شب و كولاك رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناك و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
حكومت می كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ی گرم كنامی
شكاف كوهساری سر پناهی
نه حتی جنگلی كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در كمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شكنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
كه این خون ، خون ما بی خانمانهاست
كه این خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه این خون ، خون فرزندان صحراست
درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیكن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

"...Before You start Pointing Fingers Make Sure Your Hands Are Clean"

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

13 دسامبر 2011 13:24 #16994 توسط kingmichael
نبرد رستم و جومونگ


کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو

به رستم چنین گفت اون جومونگ!

ندارم ز امثال تو هیچ باک

که گر گنده ای من ز تو برترم

اگر تو یلی من ز تو یلترم...

رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:

منم مرد مردان ایران زمین

ز مادر نزادست چون من چنین

تو ای جوجه با این قد و هیکلت

برو تا نخورده است گرز بر سرت

جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:

تو را هیچ کس بین ایرانیان

نمی داندت چیست نام و نشان

ولی نام جومونگ و سوسانو را

همه میشناسند در هر مکان

تو جز گنده بودن به چی دلخوشی

بیا عکس من را به پوستر ببین

ببین تی وی ات را که من سوژشم

ببین حال میدن در جراید به من

منم سانگ ایل گوکه نامدار

ز من گنده تر نامده در جهان

تو در پیش من مور هم نیستی

کانال 3 رو دیدی؟ کور که نیستی

در اینحال رستم پهلوان، لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:

چنین گفت رستم به این مرد جنگ

جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ

چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی

که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی

مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟

من آن (تسو) سوسولت! نیستم

منم رستم، آن شیر ایــران زمین

(بویو) کوچک است در نگاهم همین

بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود آمد:

جومونگ آمد از پشت تل سیاه

کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!

بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید

هم اینک صدایت به گوشــم رسید

سوسانو هماره بود همسرم

دهــم من به فرمان او این سرم

چون او گفته با تو نجنگم رواست

دگر هر چه گویم به او بر هواست!

و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:

و این شد که رستم سخن تازه کرد

که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟!)

بگفت ای جومونگا که حرف دل است

که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست

که ما پهلوانیم و این است حالمان

که دادار باید رسد بر دل این و آن!

و اینچنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

18 دسامبر 2011 11:58 #17691 توسط NicoleL2
ای جوان دنبال ِکاری ؟بی خیال
گـر به فکر فـکـرِ یـاری ، بی خیال
گر که پیکانت ملولت کرده است
فکـر کـن داری فـِـراری ، بی خیال
کار فـرمایـت حـقــوق قــبل را
مـی دهد در سالِ جاری ، بی خیال
رنگ زد گـر آدمی گـنجشک را
تـو بخــر جــای قناری ، بی خیال
گـر هـواپیـمای تــو روزی کند
یـک سقـوط اضـطراری ، بی خیال
گر نداری جان من چون عدّه ای
دکـتــرای افــتــخاری ، بی خیال
گــر بــرای قسـطِ وامِ مسکنت
روز و شب زیــرِ فشاری ، بی خیال
گر کسی گوید که تو دیـوانه ای
در جـوابـش گو که: آری . بی خیال
ای جوان چون کُـولی عاشـق اگر
جیبِ پُــر پـولی نـداری ، بی خیال.
( امیر حسین خوش حال )

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

11 ژانویه 2012 21:11 #19339 توسط Ehsan
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

كاربر(ان) زير تشكر كردند: NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

16 ژانویه 2012 17:42 #19680 توسط kingmichael
کسی که از صدا میگفت به لب مهر سکوتم زد

مرا بالای بالا برد ولی سنگ سقوطم زد

به جبران کدامین رنگ به من رنگ ریا خورده

به تاوان کدامین جنگ به من سنگ بلا خورده

به هر یاری که رو کردم یه دشنه بر دلم میکاشت

هراس هر نفس مردن مرا یک دم رها نگذاشت

سکوتم حرفها دارد ولی چشم و دهان بستم

ببین ای خوب دیروزی کجا بودم کجا هستم

پر پرواز دیروز و نبود بال امروزم

بلند پروازی از یاران من فردا که میسوزم
كاربر(ان) زير تشكر كردند: NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Ehsanblackfire

Please publish modules in offcanvas position.