× به گفتگوی مایکلی خوش آمدید

زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون

سؤال داستان هایی از مایکل جکسون

25 اکتبر 2011 08:42 - 07 نوامبر 2011 20:42 #13780 توسط Farnaz
این پست احتمالا پست اول اون تاپیک بود که فکر کنم کاره سامی باشه:-? :

اينها نمونه هايي از داستانهاي بيشماري هستند كه نشان دهنده ي قلب بزرگ مايكل اند.

از اين به بعد اين تاپيك اختصاص پيدا ميكنه به نكات ريز و جزئي ولي خيلي مهم كه نشون ميده واسه چي اينهمه آدم تو دنيا مايكل رو ميخوان و دوستش دارن... بحث خيلي جديه! نوشتن هر نكته ي به ظاهر كوچيك و بي اهميتي كه چيزي رو در مورد روح بزرگ مايكل براي ما افشا كنه آزاده... كيا هستن؟

اگه مطلب تازه ای پیدا کردین بذارین اینجا تا باهم تقسیم کنیم;;)

داستان اول

Childhood


سال 1995

وقتي خانم فلمينگ، در 21 فوريه سال 1995، كريگ آلن فلمينگك پسر 22 ماهه و برادر 3 ساله اش، مايكل رابرت جونيور را از سر پلي به درون رودخانه ي لس آنجلس پرت كرد و باعث قتل كريگ آلن گرديد (خوش بختانه رابرت نجات پيدا كرد)، مايكل هم مانند هر شهروند آمريكايي ديگري بهت زده شد و آهنگ Childhood را به آن دو تقديم كرد.

مايكل در مراسم خاكسپاري كريگ شركت كرد و مبلغي را نيز به بنياد خيريه اي كه براي كمك به رابرت بر پا شده بود، اهدا نمود.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Nasim, Nikolay, mohammad, milad

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

25 اکتبر 2011 14:57 #13820 توسط Farnaz
داستان دوم

آقاي جنتلمن


تابستان سال 1997 ـ سنگاپور

آنچه ميخوانيد مصاحبه اي است با خانم جني چوآ، مدير هتلي كه مايكل در زمان حضور در سنگاپور در آن اقامت داشت. پيش از آغاز مصاحبه، صحنه هايي از حضور مايكل در اين هتل نمايش داده ميشود. مايكل كلاه به سر دارد و ماسك زده است. خم ميشود و به داخل اتومبيلش ميرود.
اين مصاحبه توسط آقاي ساني ليم انجام ميشود:

ساني ليم: (ميخندد) حالا با اين همه چيزي كه رسانه ها در مورد مايكل جكسون ميگن، نظر خودت و تجربه اي كه باهاش داشتي رو بگو. فكر ميكني اون همون جوريه كه رسانه ها ميگن؟

جني چوا: (كمي مكث) بذار يكي شو تعريف كنم بعد شايد خودت بتوني نتيجه گيري كني...

ساني ليم: (خنده كوتاه) راستش من بيشتر مشتاقم حرفهاي تو رو بشنوم.

جني چوآ: فكر ميكنم اون مرد بسيار شيرين و دوست داشتني ايه.

ساني ليم: ام م م...

جني چوآ: اون اومد تو... دفعه ي اولي كه وارد هتل شد رو ميگم... البته حواسش جمع بود كه ديده نشده و هياهو به پا نشه و باقي ماجرا...

ساني ليم: خوب

جني چوآ: و واسه همين خواست كه از يه راه مخفي وارد هتل بشه (در پشتي)

ساني ليم: خوب

جني چوآ: وقتي ديگه داشت هتل رو ترك ميكرد، از يه نفر پرسيد كه آيا ميتونه من رو ببينه..... مايكل به اون فرد گفت ”مايلم بانو را ملاقات كنم.“ .... آره به من گفت بانو...

ساني ليم: (خنده)

جني چوآ: (لبخند ميزند) من به اتاقش رفتم و مايكل خيلي با وقار و آرامش (جني با صدايي آرام و ملايم ادامه ميدهد) گفت ”ميخواستم از شما به خاطر اينكه مرا اينجا پذيرفتيد بسيار سپاسگزاري كنم.“

ساني ليم: ام م م..... (لبخند ميزند و سر تكان ميدهد)

جني چوآ: (همراه با بالا بردن ابروهايش ادامه ميدهد) ”اين بايد بهترين هتل دنيا باشد“

ساني ليم: بايد همينطور باشه...

جني چوآ: و بعد عكس گرفتيم. از من اجازه گرفت ”اجازه دارم دستم رو دور كمرتون بذارم... يه عكس بگيريم؟“... (جني با غرور ادامه ميدهد) الان اون عكس رو دارم.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, Nasim, mohammad, NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

29 اکتبر 2011 07:44 - 29 اکتبر 2011 07:46 #14133 توسط Farnaz
داستان سوم

مجله ي وايب


دسامبر 1997

مايكل نشان داد كه همانقدر كه به كودكان عشق مي ورزد، به بزرگسالان نيز اهميت ميدهد.

اين داستان مربوط است به زماني كه مايكل در حال رانندگي بطرف لس آنجلس بود. او كه شاهد سقوط هواپيماي يك زوج ميانسال است، توقف ميكند، از ماشين پياده ميشود و به كمك آنها ميشتابد. پس از آنكه مطمئن ميشود كه حالشان خوب است، آنها را سوار ليموزين خود ميكند و به مقصدشان ميرساند.

...

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Nasim, mohammad, NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

29 اکتبر 2011 07:45 - 29 اکتبر 2011 07:47 #14134 توسط Farnaz
داستان چهارم

نامه اي از سان هارپر


13 جوئن 2000


مايكل، تو مرد دوست داشتني، زيبا و با استعداد بدون اغراق زندگي مرا نجات دادي.

سه سال قبل پسرم بر اثر ديابت درگذشت. او تنها سيزده سال داشت. مرگ او مرا تا آن حد سست كرد كه از خدا خواستم زندگي مرا هم بگيرد تا به پسرم ملحق شوم اما انگار خدا هم دعاهاي مرا نميشنيد. من تصميم گرفته بودم كه به زندگي ام پايان دهم. فقط منتظر بودم تا در خانه تنها بمانم و نقشه ام را عملي كنم. بعدها اتفاقي افتاد كه فهميدم نه تنها خدا دعاهاي مرا شنيده بلكه به طرزي عجيب به آنها جواب داده بود. من حالا مي دانم كه خدا واقعا شوخ طبع است.

يك شب دوستم مرا مجبور كرد كه با او بيرون بروم. از كنار يك كلوپ گذشتيم. آنها درحال رقصيدن به سبكي بودند كه من تا آن زمان نديده بودم. موسيقي كه با آن مي رقصيدند مرا ميخكوب كرد و در روحم جاري شد و وجودم را روشن كرد. نمي توانستم لذتي را كه از گوش دادن به آن مي بردم باور كنم. نور وجودم را پس از ماهها تاريكي فراگرفته بود. نام موسيقي را كه با آن مي رقصيدند پرسيدم. نام اهنگ Jam بود از آلبوم Dangerous. من خيلي هيجان زده شدم. به دوستم گفتم كه حتما بايد آن البوم را بخرم. شاد و سرحال ديدن من بعد از ماهها، او را متعجب كرده بود. آلبوم را خريدم. از صبح تا شب به آن گوش مي دادم و ديگر هرگز به خاتمه دادن به زندگي ام فكر نكردم.

بعد از گذشت سه سال مادرم را نيز بر اثر سرطان از دست دادم اما اين بار، مايكل تو آنجا بودي تا به من قدرت بدهي. مانند اين است كه آهنگ You Are Not Alone را براي من مي خواندي. كلمات تو به من قدرت بخشيد و مرا از سقوط در تاريكي نجات داد. من هر روز از خدا سپاس گزاري مي كنم كه تو را به زندگي من وارد نمود و آن را با موسيقي فوق العاده ي تو روشني بخشيد. مايكل به خاطر تو است كه من هنوز اينجا هستم تا از بودن با پنج نوه و دو دخترم لذت ببرم. با تمام روح و قلبم از تو ممنونم مايكل و مي خواهم بداني كه تو تنها نيستي. من هميشه با تو خواهم بود و تا ابد يكي از طرفداران وفادار تو خواهم ماند. تو را صميمانه دوست دارم و آرزو مي كنم همان طور كه خداوند زندگي مرا با وارد كردن تو به آن، حفظ كرد زندگي تو را نيز حفظ كند.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, Nasim, mohammad, NicoleL2, milad

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

31 اکتبر 2011 10:39 #14336 توسط Farnaz
داستان پنجم

من در اطاق مايكل جكسون بودم


مارس 2005

لئونارد پيتز جونيور ـ برنده ي جايزه ي منتقد برتر سال 2004


اين قضيه به مدتها پيش برميگردد. بر خلاف اتهاماتي كه بر او وارد شده است ، او نه به من " شربت مسيح " تعارف كرد و نه عكسهاي مبتذل نشانم داد. تنها چيزي كه به خاطر مياورم يك صندلي چوبي است و قفسه ي مملو از يادگاريهاي مربوط به سينما ، والت ديزني , Three Stooges و يك تصوير از خود مايكل جكسون در نقش " مترسك " در فيلم " The Wiz " كه بر ديوار اطاق آويزان بود.

براي آنكه وارد محوطه ي خانه ي او شوم ، اسمم را داخل يك جعبه ي الكتريكي صدا زدم. يك در سياه و سنگين آهسته باز شد و من داخل شدم. قبل از اينكه قدم در جاده ي دراز ماشين رو بگذارم ، بايد از كنار قفس سگهاي وحشي رد ميشدم.

" طوري رفتار كن كه انگار ميخواي منو بزني " . جكسون اين را در حاليكه با دستش به سگها اشاره ميكرد گفت. من از روي اطاعت مشتم را بالا آوردم و يك قدم به سوي او برداشتم. سگها به طرف ديواره هاي قفس هجوم آوردند . پارس ميكردند و از دهانشان آب ميچكيد. همانطور كه من مواظب بودم شلوارم را خيس نكنم ، جكسون از شدت خنده روي زانوهايش خم شده بود.

او يك موجود اسرار آميز بود. زندگي اي كه او با آن صداي ملايم و نجوا گونه اش براي من توصيف كرد ، آميخته با احساس تنهايي ، جدايي و غم بود. او از اينكه به خاطر ترس از ازدحام جمعيت نميتوانست بيرون برود ، شكايت ميكرد. اما با اين حال گفت كه نصفه شبها پنهاني از خانه بيرون ميرود و در خيابانها به دنبال كسي ميگردد كه چند كلامي با او صحبت كند. من تا زمانيكه اين ماجرا را از زبان يك نفر ديگر نشنيده بودم ، نتوانستم آن را باور كنم. او گفت كه يك شب كه در حوالي خانه ي جكسون در حال رانندگي بوده است ، او را ديده است كه اطراف خانه اش پرسه ميزند.

من خانه ي او را با احساس تاسفي مبهم براي مشهور ترين مرد دنيا ترك كردم.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, farzam, Nasim, mohammad, NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

07 نوامبر 2011 07:55 #14910 توسط Farnaz
داستان ششم

پس از ملاقات با تو، پزشكان گفتند معجزه شده


جولاي 2005

مايكل عزيز

من هرگز كاري را كه تو براي پسرم "دانيل" انجام دادي، از خاطر نخواهم برد. پس از ملاقات با تو، پزشكان گفتند كه معجزه رخ داده است. زيرا براي چند ماه، اثري از نشانه هاي بيماري ايدز در او مشاهده نشد.

اكنون كه عدالت اجرا شده است، (نامه پس از پس از تبرئه ي مايكل از اتهاماتش نوشته شده است) من تنها ميخواهم حق شناسي و شادي خود را ابراز كنم.
خواهش ميكنم ديگر هرگز اجازه نده مردم اينچنين به تو آزار برسانند. من ميدانم كه تو خوش قلب هستي و ميخواهي به همه كمك كني، اما تمام مردم لياقت اين همه توجه تو را ندارند.

فرزند من اكنون با ما نيست، اما ميدانم كه از آن بالا هميشه مراقب توست. او هرگز كاري را كه تو برايش انجام دادي، از ياد نبرده است.
خدا تو را حفظ كند.

آنتونيا _ ايتاليا

(عكس دو نفره ي مايكل و دانيل ـ گرفته شده در سال 1997 ـ ميلان ـ ايتاليا)

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

07 نوامبر 2011 14:09 - 07 نوامبر 2011 20:44 #14933 توسط Farnaz
اگه مطلب تازه ای پیدا کردین بذارین اینجا تا باهم تقسیم کنیم;;)

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Hamid, farzam

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

07 نوامبر 2011 18:35 - 08 اکتبر 2012 15:16 #14943 توسط Elnaz

farnaz mj نوشته: این پست احتمالا پست اول اون تاپیک بود که فکر کنم کاره سامی باشه:-? :

اينها نمونه هايي از داستانهاي بيشماري هستند كه نشان دهنده ي قلب بزرگ مايكل اند.

از اين به بعد اين تاپيك اختصاص پيدا ميكنه به نكات ريز و جزئي ولي خيلي مهم كه نشون ميده واسه چي اينهمه آدم تو دنيا مايكل رو ميخوان و دوستش دارن... بحث خيلي جديه! نوشتن هر نكته ي به ظاهر كوچيك و بي اهميتي كه چيزي رو در مورد روح بزرگ مايكل براي ما افشا كنه آزاده... كيا هستن؟

داستان اول

Childhood


سال 1995

وقتي خانم فلمينگ، در 21 فوريه سال 1995، كريگ آلن فلمينگك پسر 22 ماهه و برادر 3 ساله اش، مايكل رابرت جونيور را از سر پلي به درون رودخانه ي لس آنجلس پرت كرد و باعث قتل كريگ آلن گرديد (خوش بختانه رابرت نجات پيدا كرد)، مايكل هم مانند هر شهروند آمريكايي ديگري بهت زده شد و آهنگ Childhood را به آن دو تقديم كرد.

مايكل در مراسم خاكسپاري كريگ شركت كرد و مبلغي را نيز به بنياد خيريه اي كه براي كمك به رابرت بر پا شده بود، اهدا نمود.


نه کار سامی نیست. من یه تاپیک زده بودم تو فروم قبلی "همه چیز در مورد مایکل جکسون" که این مطالبو ترجمه میکردم میذاشتم اونجا. مربوط به همون تاپیکه

"Be Like Michael Jackson, "Be Mike-like
bemikelike.wordpress.com
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Farnaz, mohammad

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

09 نوامبر 2011 17:35 #15098 توسط Farnaz
داستان هفتم

خاطرات محافظ سابق مايكل


ژانويه 2006

محافظ يك شخص مشهور بودن، كار ساده اي نيست. مخصوصا اگر آن شخص، مايكل جكسون باشد. و اين تجربه هنوز هم در ياد فرمانده اوي مويال زنده مانده است.

پس از پنج سال خدمت در ارتش و سپس انجام وظيفه به عنوان فرمانده ي جنگ براي چند سال بعداوي مويال اسرائيلي الاصل، كار به عنوان مامور محافظ مايكل جكسون را پذيرفت.

”من به عنوان مامور محافظ مايكل جكسون و مدونا مشغول به كار شدم. فكر ميكنم آنها بيشتر شبيه بچه ها هستند. با يك تحرك آني در باره ي چيزهايي كه ميخواهند و زمان انجام آنها، تصميم ميگيرند.“

مويال از خاطراتش با مايكل زمانيكه براي شركت در يك گردهمايي رفته بودند، ميگويد...

”يك روز صبح او از خواب بيدار شد و تصميم گرفت كه به شهربازي برود و ما هم رفتيم.... نزديك به 3 هزار بچه در آنجا حضور داشتند و همگي او را دنبال ميكردند. هر كس ميتواند تعداد محدودي از افراد را در كنترل خود داشته باشد. اما كنار آمدن با سه هزار بچه واقعا مشكل بود.“

”و اين در همان زماني بود كه اتهامات سو استفاده ي جنسي به تازگي عليه مايكل مطرح شده بود (1993) ... در طي اين سفر او دو نفر از دوستانش را نيز همراه خود داشت. دو پسر 11 و 8 ساله. اما من فكر ميكنم او بيشتر شبيه يك بچه باشد تا يك جنايتكار.“

مويال تعريف ميكند: ”يك شب مايكل نميتوانست بخوابد و دلش ميخواست كه براي خريد به يك پاساژ برود. البته آن موقع شب تمامي فروشگاه ها بسته بود و ما مجبور بوديم از صاحبان فروشگاه ها درخواست كنيم كه در همان حالي كه زير شلواري به پا داشتند، درهاي فروشگاههاي خود را براي مايكل باز كنند. چون او دوست داشت خريد كند.
با اين حال كه نميتوانست خط عبري را بخواند، به چيزهايي كه ميخواست اشاره ميكرد. و ما در آن نصفه شب به همين شيوه خريد كرديم.“

مويال در آخر اضافه ميكند: ”هنگاميكه بايد از شخصي محافظت كنيد، نميتوانيد با طرفداران آنها خشن رفتار كنيد. هميشه بايد منتظر چيزهاي غير منتظره باشد و آنها را دفع كنيد. طرفداران هنگاميكه در اطراف اشخاص مشهور هستند، ميتوانند ديوانه و خطرناك شوند. در نهايت كار شما هم حفاظت از فرد مشهور است و هم حفاظت از طرفدارانش.“

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, Jasmine Jackson-mjforever, farzam, mohammad, NicoleL2, milad

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

15 نوامبر 2011 14:02 #15412 توسط Farnaz
داستان نهم

ملاقات در سيدني


نوامبر 1996 ـ سيدني ـ استراليا

من و دختر هفت ساله ام يك ماه براي ديدار مايكل منتظر مانده بوديم، آن روز (17 نوامبر 1996) هم مانند روزهاي ديگر، در بيرون هتل شراتون در سيدني به انتظار ايستاده بوديم. آن روز تولد دخترم بود و ما مهمان ها را براي ديدار با مايكل در خانه چشم به راه گذاشته بوديم! خيلي خوش شانس بوديم كه از بين جمعيت زيادي كه در بيرون هتل تجمع كرده بودند، من و دخترم براي ديدار با مايكل انتخاب شديم. وقتي به سرسرا وارد شديم، به ما تذكر داده شد كه به بقيه نگوييم مايكل از كدام سمت پلكان به پايين آمده است.

در ساعت 12:45 دقيقه ي بعد از ظهر مايكل در حال پايين آمدن از پله ها نمايان شد. من آنقدر مضطرب بودم كه هر لحظه ممكن بود غش كنم.

وقتي مايكل هبوط با شكوهش را به پايان رساند، به اطراف و به مردمي كه ايستاده بودند نظري انداخت. من صدا زدم ”مايكل“. او به ما نگاه كرد و بطرف ما آمد. من از او پرسيدم آيا دخترم ميتواند با او عكس بياندازد؟ او گفت ”حتما، حتما“ او صداي بسيار ملايم و آرام بخشي داشت. بعد از كمي مكث به او گفتم ”من خيلي دوستت دارم“ او جواب داد ”ممنونم، ممنونم“. بعد از او خواستم كه خودم هم با او عكسي داشته باشم و او دوباره گفت ”حتما، حتما“.
اما محافظ استراليايي او به من گفت كه به اندازه ي كافي درخواست كرده ام و به دخترم اجازه نداد كه از من و مايكل عكس بگيرد.

من به مايكل عكسي از دخترم را نشان دادم و او گفت ”زيباست“. تپش قبلم شديد تر شده بود. مايكل گفته بود كه دخترم زيباست و من هرگز به آن شك نكردم.

زمانيكه من دوربينم را از كيفم خارج كردم تا از مايكل عكس بگيرم، او خيلي مهربانانه با من همكاري ميكرد.

راستي تا به حال راجع به ادوكلن مايكل چيزي شنيديد؟ يك جور رايحه ي ميوه بود. او يك هاله ي آرامش بخش و معصومانه در اطرافش داشت و حتي ميتوانم بگويم هاله اي آسماني. من هرگز در تمام عمرم چنين هاله اي را در كسي احساس نكرده بودم. ميتوان گفت كه او همه ي طرفدارانش را با تمام وجودش بي قيد و شرط دوست دارد و چه قلب بزرگي بايد داشته باشد.

وقتي او همراه تيمش از پيش ما رفت، من سخت به گريه افتادم بطوريكه دوستانم مجبور بودند براي آرام كردن من تلاش كنند. فكر ميكنم انتخاب ما براي ملاقات با مايكل از بين آن جمعيت، اين بود كه ما دو روز تمام در بيرون هتل شراتون به انتظار ايستاده بوديم. و دخترم كه همراه من بود اين شانس را براي من به ارمغان آورد زيرا مايكل عاشق بچه هاست. يكي از دوستانم به من گرفت كه اگر دخترم همراهم نبود هرگز موفق به ديدار مايكل نميشدم.

من هيچ اهميتي به اتهاماتي كه عليه او مطرح شده است نميدهم، من او را ديدم و او را دوست داشته ام و براي بقيه ي عمرم هم دوستش خواهم داشت.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, farzam, Nasim, NicoleL2

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: مایکلا

Please publish modules in offcanvas position.