Skip to main content


شیرین ترین تجربه برای من

"امروز می خواهم در مورد بهترین تجربه ی زندگیم صحبت کنم. همیشه اگر هر حرفی میزدم از تجربه هایی بود که باخواندن شعرها و سخنرانی های مایکل بدست آورده بودم اما این بار می خواهم تجربه ای را که هفته ی پیش با چشمانم بدست آوردم با شما تقسیم کنم. هفته ی گذشته مایکل در لندن بود و من روز شنبه به همراه طرافداران دیگر به محل اقامت او رفتیم. هتل دورچستر.ما از صبح بیرون هتل ایستادیم تا او را ببینیم ولی از یکی از راننده های مایکل خبر رسید که پسر کوچک او مریض است و برای همین مایکل امروز از هتل بیرون نخواهد آمد. ما به سمت پنجره ی اتاقش رفتیم تا او را صدا بزنیم. اما پلیسهایی که آنجا ایستاده بودند به ما هشدار دادند که اگر فریاد بزنیم و مزاحم دیگران بشویم، مایکل مجبور میشود جریمه ی این ایجاد مزاحمت را پرداخت کند. پس از آن ما یکی از محافظانش را دیدیم که بیرون آمد و به ما گفت که مایکل به فکر همه ی ما هست اما نمیتواند پشت پنجره بیاید زیرا این یکی از قوانین هتل است. ما تا ساعت ۷ شب آنجا ایستادیم و بعد با کمال نا امیدی بار دیگر به سمت پنجره ی او رفتیم که در طبقه ی آخر هتل قرار داشت. بعضی ها شروع به فریاد زدن کردند و پس از مدتی ما دست مایکل را دیدیم که برای ما دست تکان می داد اما به علت تاریکی هوا، هیچ چیز واضح نبود. هوا بسیار سرد بود و همه گرسنه بودیم. بعضی ها حتی شب را هم جلوی هتل می خوابیدند. کمی بعد، ما جعبه های پیتزا را دیدیم که از طرف مایکل برای ما فرستاده شده بود. این اشک به چشمان من آورد که چقدر مایکل برای ما اهمییت قائل است.
View image
View image
روز دوم من ساعت ۱۰ صبح جلوی در هتل بودم. صبح همه می دانستیم که مایکل تا ساعت ۱۲ ظهر می خوابد پس منتظر بیرون آمدنش نبودیم. ولی فرزندانش را دیدیم که از پشت پنجره برای ما دست تکان دادند. بعد از ساعت ۳ کم کم شایعه شد که مایکل به یکی از فروشگاههای اطراف رفته است. اما چون ما بیرون آمدن اتومبیلش از پارکینگ را ندیدیم، این موضوع را باور نکردیم. طرافدارها پخش شدند و هر کس به جایی رفت که حدس می زد مایکل در آنجاست. من و چند نفر دیگر جلوی هتل ایستادیم و ناگهان او را دیدیم که از پارکینگ هتل بیرون آمد. ما به سمت او دویدیم. من جلو رفتم تابلوی نقاشی را که برایش کشیده بودم، به او دادم. او پرسید که آیا این مارتین لوتر کینگ است؟ و من گفتم بله. او گفت خیلی زیباست، آیا تو این را کشیده ای؟ و من گفتم بله. او لبخندی زد و بعد من گفتم که ایرانی ها خیلی دوستت دارند ولی او در سیل جمعیت ناپدید شد. من قلبم تند میزد. نمی دانستم او دقیقا کجا دارد میرود. بعد فهمیدم که به سینما رفته بود. ما تا بازگشتن او آنجا ایستادیم، اما این بار مایکل داخل اتومبیل آبیش بود و نتوانستیم او را ببینیم. پس از آن همگی به سمت پنجره ی اطاق او دویدیم و شروع کردیم به صدا کردن او، ما شعار میدادیم: "king of pop _ stay in london _ unbrreakable _ invincible _ apple head _ sony sucks _ dorchester sucks _ bashir sucks _ justice done _ innocent _ proud to be michael jackson fan, tom sneddon is a cold man _ blancket, we love you _ victory" و در جواب تمامی این شعار ها او در مقابل پنچره ظاهر می شد. این جریان شب بعد نیز تکرار شد. و او روز سه شنبه ساعت ۱۰ صبح، لندن را به مقصد بحرین ترک کرد. مایکل می خندید اما چشمانش غمگین بود. چهره ی او از نزدیک زیبا تر از عکسها بود او بسیار مهربان و خوش قلب بود اطرافیان او، حتی محافظش نیز بسیار خون گرم و مهربان بودند. این تجربه به من ثابت کرد که از انسان درستی پیروی می کنم جاودانه باد روح بزرگ او" منبع: آیدا - Childhood.persianblog.com

هواداران مایکل