Skip to main content


صفحه3 از4

باربارا والترز: چون مطبوعات بعضي وقتها هم مجبورن كه چيزها را بررسي كنن، سخت گير باشن. نميشه كه هميشه مهربون باشن

مايكل: [ميخندد] چي ديديد؟...

چه اتفاقي براي خانوم دايانا افتاد؟... شما به من بگيد. بايد مرزي وجود داشته باشه.... ستاره ها به اين فضا احتياج دارن... به اون وقتي براي استراحت بدين. اون قلب داره. اون يه انسانه.

باربارا والترز: وقتي كه راجع به مرگ دايانا شنيدي، كنسرتي را كه قرار بود اجرا كني، كنسل كردي.

مايكل: بله

باربارا والترز: وقتي بالاخره كنسرت را اجرا كردي، اون را به دايانا تقديم كردي. اون موقع چي گفتي؟

 

مايكل: توي قلبم داشتم ميگفتم: ”دوستت دارم، دايانا. بدرخش. و براي هميشه بدرخش... چون تو پرنسس واقعي مردم هستي“. و اين حرفها را به زبون نياوردم... ولي اين را در طي 3 دقيقه اي كه تصوير دايانا روي پرده هاي بزرگ « سوني » نمايش داده ميشد توي دلم گفتم... و تصويرش اونجا بود و ميدرخشيد...

 

و جمعيت هيجان زده شده بودن [صداي آنها را تقليد ميكند] و من آهنگ « اِسمايل » و « گان تو سون » را اجرا كردم.

باربارا والترز: اگه ميتوني يه تيكه از غزليات را براي ما بخون.

مايكل: درخشان و براق ... با روشنايي باشكوه... روزي اينجا بودي... شبي رفتي... چه زود رفتي...

باربارا والترز: مايكل تو گفته اي كه: ”من در تنگ ماهي بزرگ شدم. اجازه نميدم كه اين اتفاق براي پسرم بيافته“... با وجود اين وقتي كه پسرت به دنيا اومد، عكسهايش را به روزنامه هاي اروپايي و تبلويدها فروختي... چرا اين كار را كردي؟

مايكل: چرا؟

باربارا والترز: چرا؟

مايكل: چون اونها براي بدست آوردن عكس با هم مسابقه گذاشته بودن. چون تعدادي عكس غير قانوني بيرون پخش شده بود. يه نفر از يه بچه، غير قانوني عكس گرفته و ادعا كرده بود كه اين پسر مايكله و عكسها را فروخته بود و ميليونها دلار گيرش اومده بود.

 

باربارا والترز: و تا اونجايي كه به خاطر ميارم، اون عكس پسرت نبود.

مايكل: بله، عكس اون نبود... خوب من از پسرم عكس گرفتم. گفتم: ” اونها دارن من را وادار ميكنن كه از اون عكس بگيرم.“ اينجا هليكوپترها بالاي سر ما پرواز ميكنن. دور تا دور خونه من ميچرخن. دور تا دور بيمارستان. ماشينها و ماهواره ها همه جا هستن. حتي مسئول بيمارستان به من گفت: ”مايكل ما همه

نوع آدم معروفي اينجا داشته ايم،... ولي هيچوقت اين طوري نبوده. اين باور نكردنيه! “ خوب من هم گفتم: ”عكس اينجاست... بگيريدش...“ و پولش را هم به مؤسسات خيريه بخشيدم.

 

باربارا والترز: پس، بيشتر... تا اندازه اي،... چيزي كه داري ميگي اينه كه،... اين كار را كردي كه از دست اونها خلاص بشي؟

 

مايكل: بله و حالا اونها دوباره ميخوان كه اين كار را انجام بدن و من نميخوام. شايد دوست ندارم پسرم را اين طوري به دنيا نشون بدم. من ميخوام كه اون براي خودش جايي داشته باشه كه بتونه به مدرسه بره. نميخوام به اون بگن « وَكوجَكو » اين خوب نيست. پدرش را اين طوري صدا ميزنن. اين خوب نيست... درسته؟

باربارا والترز: گفتي كه نميخواي پسرت را « پسر وَكوجَكو » صدا بزنن [چشمهايش را به زير مي اندازد. قطعأ از اينكه مجبور شده اين لقب آزار دهنده را تكرار كند، خوشحال نيست] ؛ چطوري ميخواي از اين كار جلوگيري كني؟ بطوريكه اونها اين كار را با پسرت انجام ندن.

مايكل: شايد شما بايد با دادن يه ايده به من كمك كنين.

باربارا والترز: تو پدرش هستي.

مايكل: حق با شماست. اونها اين اسم را ساختن. اصلأ فكر ميكردن كه ممكنه من يه روزي صاحب فرزند بشم؟ يا اينكه من هم قلب دارم؟ اين موضوع قلبم را آزار ميده. چرا اين لقب را به پسرم بدم؟