Skip to main content


اين مصاحبه در هتل « جورج وي » در پاريس ضبط و در ساير كشورها مانند آلمان ، كانادا و استراليا پخش شد. دراين مصاحبه مايكل با آرامش بيشتر و احتياط كمتري نسبت به مصاحبه هاي قبلي حاضر شد.

او بشاش بود و در طي مدت زمان كوتاه 20 دقيقه اي اين مصاحبه، طيف كاملي از حالات و احساسات را به نمايش گذاشت و با استفاده از لحن صدا و زير و بم ساختن آن، حركات بدن و حالات چهره؛ غم، ترس، نفرت، عصبانيت، شوخي، قطعييت، دست پاچگي، جديت، شادي، عشق، لذت و شعف را نشان مي داد.

يك قسمت بامزه و غافلگير كننده ي ديگر هم وجود داشت ـ استفاده از تقليد صدا براي هرچه بيشتر تأثير بخشيدن به صحبتهايش ـ

مايكل با استفاده از جعبه ي صداي خودش، بطور تصادفي اما تأثير گذار، صداهاي اجسامي را براي تأكيد در صحبتهايش، تقليد ميكرد.

صداهايي مانند:

ـ دوربين اتوماتيكي كه پشت سر هم و بدون درنگ در حال گرفتن عكسهاي فوري است.

ـ صداي موتور اسكوتر در حال مسابقه دادن

ـ صداي زدن كليد چراغ برق

 

باربارا والترز بعد از مصاحبه مايكل را جذاب و مليح توصيف كرد.

 

 

باربارا والترز: تا همين هفته ي گذشته، پرنسس دايانا و مايكل جكسون، دو نفري بودنند كه بيشترين تعداد عكس از آن دو در دنيا وجود داشت.

حالا فقط يكي از آن دو نفر باقي مانده است تا بگويد،
زندگي توأم با رسيدگي و بازرسي چه معني اي دارد.


از چهار سال پيش، زماني كه اتهامات آزار و اذيت يك پس
ر بچه توسط مايكل مطرح شد، او حتي شديدتر از قبل، تحت تعقيب پاپاراتزي قرار گرفته است. در همين جا اضافه كنم كه ما با وكلاي ناحيه ي « لس آنجلس » و « سانتا باربارا »، چك كرديم و متوجه شديم كه در حال حاضر، هيچ پرونده ي فعالي بر ضد آقاي جكسون وجود ندارد.
مايكل جكسون به بي ميل بودن نسبت به مصاحبه كردن مشهور است. اما من در راه بازگشت به خانه، پس از تهيه گزارش از مراسم تدفين پرنسس دايانا، مايكل را در پاريس ديدم تا در مورد پاپاراتزي و خاطرات شخصي اش از پرنسس گفتگو كنيم

وقتي نوبت به پاپاراتزي رسيد، مايكل گفت كه احساسات پرنسس را در مورد پاپاراتزي، درك مي كند چون خود او هم درگير همين مشكلات است.


پاپاراتزي از زمان كودكي مايكل، هميشه قسمتي از زندگيش بوده است. از زماني كه كوچكترين عضو گروه « جكسون فايو » بود.

او براي سه دهه يك سوپراستار بوده است و در سن 39 سالگي به خواندن و رقصيدن در سراسر جهان ادامه ميدهد و هرجا كه ميرود پاپاراتزي هم دنبالش ميكند.

درپنج ماه گذشته درگير يك تور اروپايي بوده است، باحضور بيش از دو ميليون نفر تماشاچي. شبي كه پرنسس دايانا درگذشت، مايكل كنسرتش را كنسل و دو كنسرت آخرش را به پرنسس تقديم كرد. مايكل ادعا نميكند كه دايانا يك دوست صميمي بلكه يك طرفدار بود.

 


--------------------------------------------------------------------------------

مايكل: اولين بار پرنسس را... [صدايش را صاف ميكند]...


در كنسرت ديدم.... در لندن. اون خيلي مهربون و جذاب بود.

 

باربارا والترز: شما دو تا راجع به چي صحبت كردين؟
مايكل: من آهنگي نوشتم به نام «‌ درتي دايانا »، اون در مورد خانوم دايانا نبود. در مورد يك گروه خاص از دخترها بود كه اطراف كلوپها و كنسرتها جمع ميشن. ميدونين، اونها را « گروپيز » صدا ميزنن. من هميشه با اون زندگي كرده ام. اين دخترها... اونها همه كاري انجام ميدن تا به اعضاي گروه نزديك بشن.... ميدونين... هر كاري كه بتونين تصورش را بكنين.... خوب من هم يه آهنگ در مورد اونها نوشتم به نام « درتي دايانا ». ولي اين آهنگ را براي احترام به علياحضرت از كنسرت حذف كردم. اون من را به گوشه اي كشيد و گفت: ” قصد داري اين آهنگ را اجرا كني؟ “ و من گفتم: ” نه، به خاطر شما حذفش كردم.“ و اون گفت: ”من مي خوام كه اين آهنگ را اجرا كني... اجراش كن... آهنگ را اجرا كن.“

باربارا والترز: پس باهات شوخي مي كرد!

مايكل: بله، البته. وگفت كه از ديدن من مفتخر شده و من هم گفتم ديدن شما باعث افتخار منه.

باربارا والترز: چطوري از مرگش باخبر شدي؟

مايكل: من بيدار شدم... [با صدايي بسيار ملايم و طنين انداز ادامه ميدهد]... و دكترم خبرش را به من داد. من در غم فرو رفتم و شروع كردم به گريه كردن.

درد... من يه درد دروني در شكم و سينه ام حس ميكردم [صداي مايكل به تدريج ميشكند]... خوب من گفتم: ”من نميتونم با اين مسئله كنار بيام.... اين براي من خيلي زياده“... پيغامي كه به من داده شده بود و اين حقيقت كه شخصأ پرنسس را ميشناختم.

قبل از اينكه اين حادثه براي پرنسس رخ بده من احساس بدي داشتم و فكر ميكردم كه قراره اتفاق بدي بيافته.

من ميگفتم: ”يه نفرهست... به زودي... احساس ميكنم اين اتفاق به زودي براي يه نفر خواهد افتاد و من دعا ميكنم كه اون شخص من نباشم... خواهش ميكنم نگذاريد من باشم...“ و حتي قبل از مرگ مادر ترزا هم اين احساس را داشتم و دعا ميكردم كه من اون آدم نباشم.

 

باربارا والترز: آيا تو قادري آينده را پيش بيني كني؟ اين چيزيه كه داري ميگي؟
مايكل: نه نمي خوام اين را بگم ولي قبلأ انجامش دادم.

باربارا والترز: و فكر كردي كه ممكنه تو باشي؟

مايكل: بله [به دستهاي به هم قفل شده اش نگاه ميكند]؛ من تمام مدت اين طوري زندگي كرده ام. روزنامه هاي تبلويد... اين نوع از روزنامه ها. مطبوعات نه... تبلويدها، پاپاراتزي... من براي زندگيم مي دويده ام، پنهان مي شده ام، فرار مي كرده ام.

نميتونين از اون طرف برين چون پاپاراتزي اونجاست. پس بياين از اين طرف بريم و وانمود كنيم كه از اون طرف رفته ايم....

 

يه نفر بايد بگه صبر كنين! اين آدم استحقاق خلوتش را داره. شما اجازه ندارين وارد خلوتش بشين... من به سراسر دنيا سفر ميكنم در حاليكه اقدام به دويدن و پنهان شدن ميكنم... من نميتونم توي پارك قدم بزنم. نميتونم به فروشگاه برم. مجبورم توي اتاق پنهان بشم. احساس مي كنم كه توي زندان هستم.

باربارا والترز: فضولانه ترين كاري كه اونها انجام دادن چي بوده؟ بدترينش؟

مايكل: اونها هميشه... اونها تا حدي پيش ميرن كه حتي چيزهايي را در جاهايي مخفي كنن. اونها از زير در يه دوربين ميفرستن توي دستشويي...

[صدايي شبيه به فلش دوربين در مياورد]؛ و اونوقته كه شما ميگين ”واي خداي من...! “ اونها اين كار را انجام داده اند.

 

باربارا والترز: وقتي به اين هتل اومدي، مجبور شدي يا احساس كردي كه مجبوري از آشپزخونه وارد بشي.

مايكل: من اين كار را سالها انجام داده ام. در خيلي از لابي ها. من هرگز در جلويي را نديده ام، هرگز.

باربارا والترز: هيچوقت سعي كردي تا از پاپاراتزي سبقت بگيري و اونها را جا بگذاري؟

مايكل: ازشون سبقت بگيرم؟

باربارا والترز: بله


مايكل: اونها دنبالتون ميكنن. اونها با موتورهاشون شما را تعقيب ميكنن

[صداي ديگري شبيه به صداي موتور در مياورد]

باربارا والترز: و اونها جلوي شما مي پيچن؟

مايكل: بله و من مجبورم به راننده بگم: ”سرعتت را كم كن“ يهويي ميپرم وسط و ميگم: ”داري همه ما را به كشتن ميدي، سرعتت را كم كن“ بارها اين كار را انجام داده ام... ”داري ما را ميكشي“... و راننده از ماشين بيرون ميپره و سر اونها فرياد ميكشه.

باربارا والترز: ميدوني، اين بحث وجود داره كه تو براي فروش آلبومهات روي تبليغات حساب باز ميكني... براي كنسرتهات... چيزهايي كه ميخواي..

مايكل: وقتي از چيزي راضي باشم، بله

باربارا والترز: ولي تو نميتوني هميشه مطبوعات را كنترل كني. نميتوني از همه چيز راضي باشي. نميتوني اونها را وارد زندگيت كني و ازشون براي تبليغات استفاده كني و يه دفعه براي يه منظور خاص همه را بيرون كني و بگي ديگه حق دخالت ندارن.

مايكل: چرا، ميتونين.

باربارا والترز: خوب چطوري انجامش ميدي؟ مرز اين دوتا چيه؟

مايكل: من خودم ميدونم چطوري اين كار را بكنم و جلوي اونها را بگيرم ... و اين كاريه كه شما نبايد انجامش بدين. شما نبايد بگين ”اون يه حيوونه... اون يه“ ... نبايد بگين ”جَكو“ ... من يه جَكو نيستم... من جكسون ام.

باربارا والترز: چه احساسي پيدا مي كني وقتي بهت ميگن...

م: بله،... وَكوجَكو. اين از كجا اومده؟ از بعضي از اين تبلويدهاي انگليسي. من قلب دارم، احساس دارم. وقتي اين كار را با من ميكنين، احساس ميكنم. اين كار درست نيست. انجامش ندين. من يه احمق نيستم.

باربارا والترز: بعضي ها ميگن كه تو خودت باعث افزايش توجهي كه مردم نسبت بهت دارن ميشي.

مايكل: نه من اين كار را نمي كنم..


باربارا والترز: خوب، ماسك... رفتارهاي مرموز

مايكل: هيچ رفتار مرموزي وجود نداره. زماني هست كه... وقتي كه من كنسرت دارم و مي خوام كه هر تعداد از مردم كه دوست دارن بيان و از كنسرت لذت ببرن.

زماني هم هست كه شما دوست دارين تو خلوت خودتون باشين... وقتي كه پيجامه ميپوشين و ميرين كه بخوابين،...

 

چراغ را خاموش ميكنين [صداي زدن كليد برق را در مياورد]... و دراز ميكشين... اونجا خلوت شماست. شما به پارك ميرين. من نميتونم برم. پس پارك خودم را در نورلند ساختم. درياچه، سينما، شهربازي ... اين تمام چيزيه كه من ميتونم ازش لذت ببرم.

 

باربارا والترز: نميخوام اين اهانت آميز به نظر بياد. فقط ميخوام باهات روراست باشم. ولي تو تا حدودي عجيب هستي كه هميشه كمترين چيزي را كه ميشه گفت، ميگي. شيوه ي لباس پوشيدنت، ظاهرت... اين چيزها توجه ديگران را جلب ميكنه. ظاهري كه باهاش بزرگ شدي، غير معموله. فكر نميكني همينه كه پاپاراتزي را به طرفت صدا ميزنه؟

مايكل: نه [سرش را تكان ميدهد]...

نه... شايد من دوست دارم اين طوري زندگي كنم. دوست دارم اين طوري لباس بپوشم. من واقعأ پاپاراتزي را نميخوام. اما اگه ميان، بايد مهربون باشن. حقيقت را بنويسن... چيزهاي خوب بنويسن

باربارا والترز: مايكل آيا نقش يه خبرنگار يا مطبوعات اينه كه مهربون باشن؟


باربارا والترز: چون مطبوعات بعضي وقتها هم مجبورن كه چيزها را بررسي كنن، سخت گير باشن. نميشه كه هميشه مهربون باشن

مايكل: [ميخندد] چي ديديد؟...

چه اتفاقي براي خانوم دايانا افتاد؟... شما به من بگيد. بايد مرزي وجود داشته باشه.... ستاره ها به اين فضا احتياج دارن... به اون وقتي براي استراحت بدين. اون قلب داره. اون يه انسانه.

باربارا والترز: وقتي كه راجع به مرگ دايانا شنيدي، كنسرتي را كه قرار بود اجرا كني، كنسل كردي.

مايكل: بله

باربارا والترز: وقتي بالاخره كنسرت را اجرا كردي، اون را به دايانا تقديم كردي. اون موقع چي گفتي؟

 

مايكل: توي قلبم داشتم ميگفتم: ”دوستت دارم، دايانا. بدرخش. و براي هميشه بدرخش... چون تو پرنسس واقعي مردم هستي“. و اين حرفها را به زبون نياوردم... ولي اين را در طي 3 دقيقه اي كه تصوير دايانا روي پرده هاي بزرگ « سوني » نمايش داده ميشد توي دلم گفتم... و تصويرش اونجا بود و ميدرخشيد...

 

و جمعيت هيجان زده شده بودن [صداي آنها را تقليد ميكند] و من آهنگ « اِسمايل » و « گان تو سون » را اجرا كردم.

باربارا والترز: اگه ميتوني يه تيكه از غزليات را براي ما بخون.

مايكل: درخشان و براق ... با روشنايي باشكوه... روزي اينجا بودي... شبي رفتي... چه زود رفتي...

باربارا والترز: مايكل تو گفته اي كه: ”من در تنگ ماهي بزرگ شدم. اجازه نميدم كه اين اتفاق براي پسرم بيافته“... با وجود اين وقتي كه پسرت به دنيا اومد، عكسهايش را به روزنامه هاي اروپايي و تبلويدها فروختي... چرا اين كار را كردي؟

مايكل: چرا؟

باربارا والترز: چرا؟

مايكل: چون اونها براي بدست آوردن عكس با هم مسابقه گذاشته بودن. چون تعدادي عكس غير قانوني بيرون پخش شده بود. يه نفر از يه بچه، غير قانوني عكس گرفته و ادعا كرده بود كه اين پسر مايكله و عكسها را فروخته بود و ميليونها دلار گيرش اومده بود.

 

باربارا والترز: و تا اونجايي كه به خاطر ميارم، اون عكس پسرت نبود.

مايكل: بله، عكس اون نبود... خوب من از پسرم عكس گرفتم. گفتم: ” اونها دارن من را وادار ميكنن كه از اون عكس بگيرم.“ اينجا هليكوپترها بالاي سر ما پرواز ميكنن. دور تا دور خونه من ميچرخن. دور تا دور بيمارستان. ماشينها و ماهواره ها همه جا هستن. حتي مسئول بيمارستان به من گفت: ”مايكل ما همه

نوع آدم معروفي اينجا داشته ايم،... ولي هيچوقت اين طوري نبوده. اين باور نكردنيه! “ خوب من هم گفتم: ”عكس اينجاست... بگيريدش...“ و پولش را هم به مؤسسات خيريه بخشيدم.

 

باربارا والترز: پس، بيشتر... تا اندازه اي،... چيزي كه داري ميگي اينه كه،... اين كار را كردي كه از دست اونها خلاص بشي؟

 

مايكل: بله و حالا اونها دوباره ميخوان كه اين كار را انجام بدن و من نميخوام. شايد دوست ندارم پسرم را اين طوري به دنيا نشون بدم. من ميخوام كه اون براي خودش جايي داشته باشه كه بتونه به مدرسه بره. نميخوام به اون بگن « وَكوجَكو » اين خوب نيست. پدرش را اين طوري صدا ميزنن. اين خوب نيست... درسته؟

باربارا والترز: گفتي كه نميخواي پسرت را « پسر وَكوجَكو » صدا بزنن [چشمهايش را به زير مي اندازد. قطعأ از اينكه مجبور شده اين لقب آزار دهنده را تكرار كند، خوشحال نيست] ؛ چطوري ميخواي از اين كار جلوگيري كني؟ بطوريكه اونها اين كار را با پسرت انجام ندن.

مايكل: شايد شما بايد با دادن يه ايده به من كمك كنين.

باربارا والترز: تو پدرش هستي.

مايكل: حق با شماست. اونها اين اسم را ساختن. اصلأ فكر ميكردن كه ممكنه من يه روزي صاحب فرزند بشم؟ يا اينكه من هم قلب دارم؟ اين موضوع قلبم را آزار ميده. چرا اين لقب را به پسرم بدم؟

 


باربارا والترز: از پدر بودن خوشت مياد؟

مايكل: عاشقشم [ بدون درنگ و با لبخندي بزرگ جواب ميدهد]

 

باربارا والترز: خيلي درگير كارهاش هستي؟

مايكل: بله [ميخندد ]

باربارا والترز: آيا بچه هاي بيشتري ميخواي؟

مايكل: بله [با دست پاچگي ميخندد]

 

باربارا والترز: از وقتي كه خودت بچه بودي، درمركز توجه قرار داشتي.

مايكل: بله

باربارا والترز: اگه پسرت استعداد نشون ميداد،... راستي آيا اصلأ در سن 9 ماهگي استعداد نشون ميده؟

مايكل: خوب من تا همين حد به شما ميگم كه... وقتي گريه ميكنه... براي اينكه ساكتش كنم بايد يه كاري انجام بدم.

باربارا والترز: چي؟

مايكل: بايد روبروش بايستم و برقصم.

باربارا والترز: جدي؟؟؟!!!

مايكل: بله. و گريه كردن را متوقف ميكنه. گريه هاش تبديل به خنده ميشه... و حالا اون خوشحاله [مايكل دستهايش را به هم ميزند]، و لبخند ميزنه.

باربارا والترز: و « مون واك » را هم براش انجام ميدي؟

مايكل: بله، من همه نوع حركتي انجام ميدم [بطور ناگهاني حركاتي در تقليد از رقصش انجام ميدهد]... [ميخندد]

باربارا والترز: و بعد ديگه گريه نميكنه؟

مايكل: ديگه گريه نميكنه.

باربارا والترز: بايد خيلي برقصي.

مايكل: [بلندتر ميخندد] من خيلي مي رقصم، بله.

باربارا والترز: مايكل، اگه اين پسر كوچولو بگه: ”بابا، من ميخوام برم روي صحنه...“

[مايكل در حاليكه دستش را روي پايش ميكوبد، ميخند]

باربارا والترز: بعد از تمام اين چيزهايي كه تجربشون كردي...

مايكل: خوب من ميگفتم: ”صبر كن، حالا. صبر كن. اگه اين راه را انتخاب كني، انتظار اين را داشته باش... انتظار اون را داشته باش... انتظار اين را داشته باش... انتظار اون را داشته باش...“ [انگشتانش را ميشمارد]

 

باربارا والترز: همه چيز را براش روشن ميكردي؟

مايكل: همه چيز را براش روشن ميكردم،... ”ببين تو داري ميري تا با همه اينها روبرو بشي...

[به يكي از دوربين ها اشاره ميكند]، واين يكي [به يكي ديگر از دوربين ها اشاره ميكند]، واين يكي [به دوربين سوم اشاره ميكند].

 

حالا براي انجامش آمادگي داري؟ “... اگه ميگفت: ” بله، من نميتونم صبر كنم“... من هم ميگفتم: ” برو و اين كار را بهتر از من انجام بده... “

 

باربارا والترز: ولي بدون براي چي اينجا هستي...

مايكل: بدون براي چي اينجا هستي.

باربارا والترز: مصاحبه ي ما تموم شده بود. ما به هيچكس، حتي مسئول هتل، نگفته بوديم كه اونجا هستيم. ولي وقتي كه جكسون خواست از در پشتي دزدكي بيرون بره، جمعيت زيادي جمع شده بودن و همه انتظار مي كشيدن.

هاگ دانز: باربارا، ما حالا ميدونيم كه دايانا در آخرين روز زندگيش، محافظت كافي و مناسبي نداشت. مايكل جكسون چه نوع محافظتي داشت؟

باربارا والترز: خوب، ما حداقل چهار تا محافظ ديديم... و مايكل به اونها نياز داشت... راستي، من با يه فوق ستاره ي زن صحبت كردم و اون به من گفت كه وقتي ميره بيرون، حداقل چهار تا محافظ داره... و يه ماشين جلوشون حركت ميكنه يكي هم پشت سرشون.

هاگ دانز: اين واقعأ چيزيه كه اونها بهش احتياج دارن، مگه نه؟

باربارا والترز: متأسفانه، بله. همين طوره.

هاگ دانز: خوب، تو به من گفتي كه مايكل بهت گفته كه چرا فقط يه دستكش ميپوشه؟

باربارا والترز: بله

هاگ دانز: چه داستاني پشت اين قضيه است؟
باربارا والترز: خوب، اون شوخ طبعه. همون طور كه فكر ميكنم خودتون هم ديدين... گفت: ”چرا يه دستكش؟ خوب از دو تا خنك تره...“


--------------------------------------------------------------------------------

* September 12, 1997 /  televised on ABC *


--------------------------------------------------------------------------------

*پرنسس دايانا در سال 1997 بر اثر يك سانحه ي رانندگي درگذشت. شواهد حاكي از آن بود كه اتومبيل حامل پرنسس از طرف پاپاراتزي مورد تعقيب قرار گرفته و سرعت بيش از حد اتومبيل كه نهايتأ منجر به مرگ تمامي سرنشينان آن گرديد، براي فرار از پاپاراتزي بوده است. پس از گذشت سالها، هنوز علت اصلي اين حادثه مشخص نشده است.

پرنسس دايانا در طول حياتش به خاطر فعاليتهاي خير خواهانه اش، از محبوبيت بسيار زيادي در انگلستان برخوردار بود .