Skip to main content


صفحه2 از4

مايكل: اونها دنبالتون ميكنن. اونها با موتورهاشون شما را تعقيب ميكنن

[صداي ديگري شبيه به صداي موتور در مياورد]

باربارا والترز: و اونها جلوي شما مي پيچن؟

مايكل: بله و من مجبورم به راننده بگم: ”سرعتت را كم كن“ يهويي ميپرم وسط و ميگم: ”داري همه ما را به كشتن ميدي، سرعتت را كم كن“ بارها اين كار را انجام داده ام... ”داري ما را ميكشي“... و راننده از ماشين بيرون ميپره و سر اونها فرياد ميكشه.

باربارا والترز: ميدوني، اين بحث وجود داره كه تو براي فروش آلبومهات روي تبليغات حساب باز ميكني... براي كنسرتهات... چيزهايي كه ميخواي..

مايكل: وقتي از چيزي راضي باشم، بله

باربارا والترز: ولي تو نميتوني هميشه مطبوعات را كنترل كني. نميتوني از همه چيز راضي باشي. نميتوني اونها را وارد زندگيت كني و ازشون براي تبليغات استفاده كني و يه دفعه براي يه منظور خاص همه را بيرون كني و بگي ديگه حق دخالت ندارن.

مايكل: چرا، ميتونين.

باربارا والترز: خوب چطوري انجامش ميدي؟ مرز اين دوتا چيه؟

مايكل: من خودم ميدونم چطوري اين كار را بكنم و جلوي اونها را بگيرم ... و اين كاريه كه شما نبايد انجامش بدين. شما نبايد بگين ”اون يه حيوونه... اون يه“ ... نبايد بگين ”جَكو“ ... من يه جَكو نيستم... من جكسون ام.

باربارا والترز: چه احساسي پيدا مي كني وقتي بهت ميگن...

م: بله،... وَكوجَكو. اين از كجا اومده؟ از بعضي از اين تبلويدهاي انگليسي. من قلب دارم، احساس دارم. وقتي اين كار را با من ميكنين، احساس ميكنم. اين كار درست نيست. انجامش ندين. من يه احمق نيستم.

باربارا والترز: بعضي ها ميگن كه تو خودت باعث افزايش توجهي كه مردم نسبت بهت دارن ميشي.

مايكل: نه من اين كار را نمي كنم..


باربارا والترز: خوب، ماسك... رفتارهاي مرموز

مايكل: هيچ رفتار مرموزي وجود نداره. زماني هست كه... وقتي كه من كنسرت دارم و مي خوام كه هر تعداد از مردم كه دوست دارن بيان و از كنسرت لذت ببرن.

زماني هم هست كه شما دوست دارين تو خلوت خودتون باشين... وقتي كه پيجامه ميپوشين و ميرين كه بخوابين،...

 

چراغ را خاموش ميكنين [صداي زدن كليد برق را در مياورد]... و دراز ميكشين... اونجا خلوت شماست. شما به پارك ميرين. من نميتونم برم. پس پارك خودم را در نورلند ساختم. درياچه، سينما، شهربازي ... اين تمام چيزيه كه من ميتونم ازش لذت ببرم.

 

باربارا والترز: نميخوام اين اهانت آميز به نظر بياد. فقط ميخوام باهات روراست باشم. ولي تو تا حدودي عجيب هستي كه هميشه كمترين چيزي را كه ميشه گفت، ميگي. شيوه ي لباس پوشيدنت، ظاهرت... اين چيزها توجه ديگران را جلب ميكنه. ظاهري كه باهاش بزرگ شدي، غير معموله. فكر نميكني همينه كه پاپاراتزي را به طرفت صدا ميزنه؟

مايكل: نه [سرش را تكان ميدهد]...

نه... شايد من دوست دارم اين طوري زندگي كنم. دوست دارم اين طوري لباس بپوشم. من واقعأ پاپاراتزي را نميخوام. اما اگه ميان، بايد مهربون باشن. حقيقت را بنويسن... چيزهاي خوب بنويسن

باربارا والترز: مايكل آيا نقش يه خبرنگار يا مطبوعات اينه كه مهربون باشن؟