فهرست مطلب

در ليستي از پر فروشترين كتابهاي روز آمريكا كه در روزنامه ي لس آنجلس تايمز به چاپ رسيد، مونواك در رتبه ي اول قرار داشت. و در ليستي كه در روزنامه ي نيويورك تايمز چاپ شده بود، مكان دوم را تصرف كرده بود كه در دومين هفته ي حضورش در جدول پر فروشها، به صدر ليست راه يافت.

اين دو ليست از كتابهاي پر فروش، در صنعت نشر و چاپ، مهمترين ليستها به شمار مي آيند.

در طي چند ماه، اعلام شد كه متجاوز از چهارصد و پنجاه هزار نسخه از كتاب مونواك در چهارده كشور جهان به فروش رفته است.

مايكل اين كتاب را به يكي از كساني كه هميشه براي او همانند يك بت بود، تقديم كرده است. ”فرد آستر، هنرپيشه ي بزرگ و قديمي.“

در كتاب مونواك، مايكل بدون پرده پوشي، درباره ي دوران بلوغ، خانواده، اولين عشقش، جراحي پلاستيك، حرفه ي تماما استثنايي اش و شايعات عجيب و غريب و غير منصفانه اي كه همواره حيطه ي كاريش را محاصره كرده است، صحبت ميكند.

او در اين كتاب درباره ي دوران كودكي اش مينويسد:

”چيزي كه از دوران كودكي ام به ياد دارم، بيشترش كار است، اگرچه عاشق خواندن بودم. من مانند جودي گارلند از جانب پدر و مادرم وادار به رفتن بر روي صحنه نميشدم. من اين كار را انجام ميدادم زيرا از آن لذت ميبردم و براي من مانند نفس كشيدن، يك توانايي ذاتي بود. من اين كار را انجام ميدادم زيرا مجبور شده بودم. نه از طرف والدين يا خانواده ام. بلكه از طرف باطنم كه در دنياي موسيقي زندگي ميكرد.

گاهي اوقات كه از مدرسه به خانه باز ميگشتم، فقط همينقدر فرصت داشتم كه كتابهايم را زمين بگذارم و براي رفتن به استوديو آماده شوم. بعضي وقتها تا آخر شب ميخواندم. تا وقتيكه از موقع خوابم ميگذشت. در آنطرف خيابان، روبروي استوديوي موتون، يك پارك قرار داشت. به خاطر مي آورم كه به بازي بچه ها در پارك نگاه ميكردم، فقط به آنها خيره ميشدم، در ذهنم نميتوانستم يك چنين آزادي و زندگي بدون دغدغه اي را براي خودم تصور كنم. و بيش از هر چيز آرزو ميكردم كه اي كاش من هم يك چنين آزادي اي داشتم كه ميتوانستم خود را از دست مشكلات خلاص كنم و مانند آن بچه ها باشم. ما در كارمان پيشرفت بسيار خوبي داشتيم اما به اندازه ي افرادي كه دو برابر خودمان سن داشتند، كار ميكرديم.

به عنوان رهبر گروه، من بيش از سايرين حس ميكردم كه نميتوانم حتي يك شب را تعطيل كنم. به ياد دارم پس از اينكه تمام روز را به خاطر بيماري در تختخواب گذرانده بودم، شب بر روي صحنه برنامه اجرا كردم. در اينطور مواقع تمركز كردن بر روي اجرا، مشكل ميشد اما من آنقدر كارهايي را كه بايد من و برادرانم بر روي صحنه انجام ميداديم، خوب به خاطر سپرده بودم كه ميتوانستم آنها را در خواب نيز انجام بدهم.

استعداد چيزي است كه خدا به انسان ميدهد، اما پدر به ما نشان داد كه چگونه آن را رشد دهيم. ما براي او اجرا ميكرديم و او از ما ايراد ميگرفت. اگر خراب كني، كتك ميخوري. بعضي وقتها با كمربند و بعضي وقتها با شلاق. پدرم واقعا به ما سخت ميگرفت، واقعا سخت ميگرفت. مارلون كسي بود كه هميشه موقع تمرينات دچار دردسر ميشد. اما من بيشتر براي اتفاقاتي كه خارج از زمان تمرين رخ ميداد، كتك ميخوردم. پدر آنقدر مرا ميزد و عصباني ام ميكرد كه من تصميم ميگرفتم تمامي آن كتكها را تلافي كنم. كفشم را از پايم بيرون مي آوردم و به سمت او پرتاب ميكردم و يا با مشتهايم با او ميجنگيدم. به همين دليل بود كه بيشتر از برادرانم، كتك ميخوردم. من متقابلا با او ميجنگيدم و پدرم هم مرا به شدت كتك ميزد. مادرم ميگويد كه وقتي خيلي كوچكتر بودم نيز همين كار را انجام ميدادم اما من چيزي به خاطر نمي آورم. يادم مي آيد كه براي فرار از دست پدر به زير ميزها پناه ميبردم و او را عصباني تر ميكردم. ما روابط متلاطمي با يكديگر داشتيم.

پدرم هميشه براي من يك راز بوده است وخودش هم اين موضوع را ميداند. يكي از چيزهايي كه هميشه بيشترين افسوس را برايش خورده ام، اين است كه هيچوقت قادر نبودم رابطه ي نزديكي با او برقرار كنم. او در طي ساليان، ديواري به دور خودش ساخته بود و وقتيكه كارش را با گروه به پايان رساند، متوجه شد كه برايش مشكل است با ما رابطه برقرار كند..... تا به امروز من بابت اينكه او بر خلاف بسياري از والدين، پولي را كه ما بدست مي آورديم، براي خود برنميداشت، بسيار از او ممنون هستم. تصور كنيد كه از فرزندان خودتان بدزديد. پدرم هرگز چنين كاري با ما نكرد. اما من هنوز هم او را نميشناسم، و اين براي پسري كه تشنه ي شناختن پدرش است، غم انگيز است. او هنوز هم براي من يك مرد رمز آميز است و شايد براي هميشه باشد...

نميدانم من و برادرانم چه چيزي را انتظار ميكشيديم، اما كلوپهاي شبانه چيز متفاوتي بودند. ما در بين كمدينهاي بد، افراد الكلي و زناني كه بر روي صحنه استريپتيز ميكردند، برنامه اجرا ميكرديم. و من تحت اعتقادات دين يهوا تربيت شده بودم. مادرم نگران بود كه من وقتم را با افراد نامناسبي ميگذرانم و با چيزهايي آشنا ميشوم كه بايد چند سال ديرتر از آنها مطلع شوم.

آقاي خوش شانس بودن براي اولين بار زماني برايمان معنا پيدا كرد كه يك نمايش كامل نصيبمان شد. پنج نوبت در شب و شش شب در هفته برنامه اجرا ميكرديم. و اگر پدر ميتوانست شب هفتم را هم ما را براي اجراي برنامه به جايي خارج از شهر ببرد، اين كار را ميكرد. ما بسيار سخت كار ميكرديم. اما شلوغي كافه ها براي ما بد نبود.

ما در كافه هايي برنامه اجرا ميكرديم كه در آن زمان زنان استريپتيز كننده نيز آنجا كار ميكردند. من عادت داشتم در گوشه هاي صحنه ي يكي از اين كلوپها در شيكاگو بايستم و يكي از زنان استريپتيز كننده به نام مري رز را تماشا كنم. در آن زمان نه يا ده ساله بودم. آن دختر لباسهايش را از تنش بيرون مي آورد و به داخل جمعيت پرتاب ميكرد. و مردها آنها را بر ميداشتند و نعره ميكشيدند. من و برادرانم كل اين وقايع را تماشا ميكرديم و به ذهن ميسپرديم و پدرم هم اهميت نميداد. ما در معرض چيزهاي بسياري قرار داشتيم كه مرتبا تكرار ميشدند.

بعدها وقتي در سالن آپولو در نيويورك برنامه اجرا كرديم، من چيزي ديدم كه واقعا بر رويم تاثير گذاشت زيرا هرگز فكر نميكردم كه چنين چيزي وجود داشته باشد. من تا آن زمان چند تا از زنهايي را كه استريپتيز ميكردند، ديده بودم؛ اما آنشب، دختري با مژه هاي بسيار زيبا و موهاي بلند بر روي صحنه آمد و برنامه اش را اجرا كرد. او اجراي فوق العاده اي داشت. يكدفعه، در پايان نمايش، كلاه گيسش را از سر برداشت، يك جفت پرتقال بزرگ از درون لباس زيرش بيرون كشيد و معلوم شد كه آن دختر، يك مرد بوده است. اين واقعه بر روي من تاثير گذاشت. من هنوز يك بچه بودم و حتي نميتوانستم چنين چيزي را تصور كنم. من به طرف تماشاچيان نگاه كردم. آنها از اين نمايش خوششان آمده بود و با شادي و به شدت تشويق ميكردند. من فقط يك بچه بودم، در گوشه ي صحنه ايستاده بودم و تمامي اين چيزها را تماشا ميكردم. همانطور كه گفتم واقعا تحت تاثير قرار گرفتم. من به عنوان يك بچه، از اين ماجرا درس گرفتم. بيشتر از هر چيزي. شايد اين اتفاق ذهن مرا به سمت تمركز كردن بر روي جنبه هاي ديگر زندگي در بزرگسالي، آزاد ساخت.“

مايكل درباره ي احاطه شدن توسط طرفدارانش مينويسد: ”آنها منظور بدي ندارند اما من تصديق ميكنم كه اينطور احاطه شدن باعث آسيب ديدن ميشود. احساس ميكنيد كه در حال خفه شدن يا تكه تكه شدن هستيد. هزاران دست به شما چنگ ميزنند. يكي از دخترها مچ شما را ميپيچاند در حاليكه ديگري در حال باز كردن ساعتتان از دستتان است. آنها در موهايتان چنگ ميزنند و آن را محكم ميكشند و دردش مانند آتش شما را ميسوزاند. شما بر روي زمين مي افتيد و خراشهاي خيلي بدي برميداريد. من هنوز نشان بعضي از آن خراشها را بر روي پوستم دارم و ميتوانم به خاطر بياورم هر كدام از آنها در چه شهري بر روي پوستم ايجاد شده اند. اين مهم است كه با دستانتان از چشمانتان محافظت كنيد، زيرا ممكن است دخترها در طي اين هيجانات روحي، فراموش كنند كه ناخنهايشان بلند است.“

مايكل در اين كتاب درباره ي به شهرت رسيدنش و شايعات مينويسد:
”وقتي براي اولين بار مشهور شدم، هنوز پسر بچه ي تپلي بودم و صورت گرد و تپلي داشتم. گردي صورتم تا سالها بعد با من ماند، تا زمانيكه رژيم غذايي ام را تغيير دادم و خوردن گوشت قرمز، مرغ، خوك، ماهي و چيزهاي چاق كننده را ترك كردم. فقط ميخواستم بهتر بنظر برسم، بهتر و سلامت تر زندگي كنم. بتدريج وزن كم كردم و صورتم به حالتي كه الان هست، درآمد. و روزنامه ها مرا متهم ميكردند كه ظاهرم را با جراحي پلاستيك تغيير داده ام. گذشته از جراحي بيني، كه من آزادانه تاييد كردم كه انجامش داده ام، مانند بسياري از خواننده ها و ستارگان فيلمها. آنها يكي از عكسهاي قديمي ام را كه مربوط به دوران بلوغ يا دبيرستانم بود، انتخاب ميكردند و آن را با يكي از عكسهاي جديدم مقايسه ميكردند. در عكس قديمي، صورتم گرد و تپل بود و موهاي آفريقايي داشتم و نورپردازي عكس هم خيلي بد بود. عكس جديد، صورت يك فرد بسيار بزرگتر و بالغ را نشان ميداد. مدل موهايم فرق كرده بود و بيني ام را هم عمل كرده بودم. همچنين، نورپردازي عكسها هم با گذشت زمان عالي شده بود. اينطور مقايسه كردنها واقعا منصفانه نيست.