خب گفتم خیلی دوست دارم اونطوری حرف بزنم، اما اونطوری حرف نزدم، الان اصلا توی حرفهای من اگه یک کلمه معصومیت پیدا کردی، از پس فردا اسمم رو میذارم اشی مشی
تازه این پست که کوتاهه
خیلی کارها رو دوست دارم انجام بدم اما نمیتونم، تواناییش رو ندارم اما با اینحال بازم انجامشون میدم و نمیدونم چرا... اصلا نمیدونم چی شد اینو نوشتم، یه دفعه به خودم اومدم دیدم نوشتمش، طولانیه چون اگه کسی نخونش بهتره... شعر نیست، البته میتونه باشه اما به عنوان شعر ننوشتمش، نثری هست که بخاطر تاکید این شکلی نوشته شده...
خسته از روز به گلایه از ماه رفتم
سخنی فریاد کنان، فریاد برآوردم
زهری ست در میان گل های فردا
فردایی که اشتیاقش به سیاهی، قله ها سوزانده
رنگ هایی پاشیده، پاشیده بر آن تن پوشان
توانایی در امید چیست
وقتی خودبینی در امید نیست
معصومیت را میوه ای نیست، طنابی ست
طنابی ست چرکین بر زیر رختهایی چرکین
چگونه تغییر ایجاد می شود وقتی راهی به آنان نیست
وقتی آنها عاشقانه به دنبال آرمانهایی رویایی اند
آن شهوت پرست زیبا دیده گشود
در این خاموشِ تاریک
میدانستم به خواست حرفی ست، روی به پایین
مدتی به سکوت گذشت
آن گاه پلکی برهم زد در نابینایی از نور خود
بر خاست و بی صدا گفت:
در خاموش ترین گاهِ شب است که شبنم بر سبزه فرو می نشیند
ماه چنین به سخن برآمد و من کودک شدم
جوان شدم، پیر شدم و مُردم
ماجرایی به آن سمت، به آن سمتی که هنوز خشکی بود
خشکی که بارانش چکه چکه به آسمان پرواز میکرد
باری یادم آمد که خواب هستم
زیر تک درخت بید خوابی شده ام بس عمیق
هنوز خورشید نورش اذیت میکرد
خسته کننده
انتظار از ماه، بیزاری از خورشید
به پا خواستم به کاری همیشگی
دارد می آید ای مردم، دارد می آید
آن حیوانی شدن ما، آن فرشته شدن ما
آن تعصب، آن عذابی از درد قدم گذاشتن بر زمین
زمینی که کاش تمام اقیانوس میبود
اقیانوسی که هیچکس نتواند بر تنش زخم بزند
دارد می آید ای مردم، دارد می آید
آن خدایی بودن ها، آن بی خدایی بودن ها
آن لحظه ای از اطمینان
آن لحظه ای از حماقت، حماقتی که میپنداریم واقعیت است
میدانیم که واقعیت است
سخت است بفهمیم زیبایی ها همه پشت به سنگی قایم اند
پشت به آن سنگ دروازه شهر
نمیخواهند وارد شوند، با شما روبرو شوند
وارد کوچه ای شوند که هراسناک است
چطور میتوانند در بی نهایت باشند
آیا میتوان نقشی داشت؟
نقشی اصلی؟
سیاهی لشکر ارزانی خودتان
من جنونی به کشش دارم، کشش به محدودیت جهان بیرون
بیرون از مردم نامعلوم
نجوا کنان میگفتن، میدانید
میدانید فراتر ها به دنبال ما پا به این محدودیت میگذارند؟
بارها در میان مردم بوده ایم
به اسم "شک"
اما ما خودمان ترجیح به "به نداشتن اطمینان" داریم
اطمینانی که خَران به راه خود دارند
راهی بس به بی نهایت
می گویند داریم به واقعیت میرسیم
نمیدانند آن جاده ایست برای بارگیری
بارگیری سنگ هایی زرد که فقط سنگین اند
طلا این بیرون است
درست است، این است آن سخن زیبایان
دارد می آید ای مردم، دارد می آید
دستهایی فقیر به سمت آسمانی فقیر
آن طلا نیست، آن خورشید سوزان است
نزدیکش نشوید که خاکسترتان برمیگردد
همانطور که میتوانید ببینید خاکسترهایی در بالای آن آسمان سبز
ای مردم بدانید، طلای این جهان خود شمایید
گذشت افسانه هایی در باب شفا دادن طلا
طلا میتواند شفا دهد، بر روی آب راه رود، بمیرد و زنده شود
طلایی که میسوزاند، آن طلا نیست، خورشید سوزان است
نزدیکش نشوید که خاکسترتان برمیگردد
طلای این جهان آن سیاه رنگی ست که نمی بینید
در بالای آسمانی پر از خاکستر
آسمانی به رنگ سبز، این خیالیست پر از مشتهای پر خاک
طلای این جهان آن سیاه رنگی ست که نمی بینید، آن واقعیتی در پس خیال
طلای این جهان زیر پاهای شماست، تنش پر زخم است
شمشیر، خون، رژه، سوزنی پر باد، نیش مار
و دوباره سوزنی پر باد که شهرها خراب میکند
دارد می آید ای مردم، دارد می آید
آن چشم هایی فقیر به سمت پولهایی فقیر
آن ذره بین ها، آن مهم ها، آن غم ها
ارزشی دارد؟ ارزشی در معنای طلا؟
آن دویدن ها، آن دیدن ها، آن خیانت ها
میدانید برای چه؟ چرا اینها؟
آن عادت ها، آن کارکردن ها، آن پدر شدن ها
هدف چیست؟ میدانی چرا دست به اینها میزنی؟
خبیث ترین ها، خبیث هایی که اراده نمیدانند چیست
آنها، درست است با شمایم آنها، هیچوقت به من نزدیک نخواهید شد
فکر کرده اید عینک واقعیت بر چشم دارید؟
خیال است، رویا
رویاهایی پر از زهر که مرگی پر درد دارند
به عمر شما، شاید هزاران بار بمیرند
پس چرا رویا؟
سوزنی پر باد که آنها خرابش شده اند
کاش شما به صحبت میپرداختید و من گوش فرا میدادم
ای مردمانی که لباس هایی سفید بر تن دارید همانند پوست تان
پوستی که دیگر دیده نمی شود، میتوان چشم هایتان را دید
اما همان هم رنگی ست روشن
زیر خورشید سوزان، خسته ام
خسته از روز به گلایه از ماه رفتم
چگونه تغییر ایجاد می شود وقتی راهی به آنان نیست
گوش فرا نمی دهند
خسته از روز به گلایه از ماه رفتم
ماه به سخن آمد
سخنی سخت آسان، آسان تر از دیده ای که میدیدم
ماه به سخن آمد:
وقتی تو خود گوش فرا نمی دهی، چه انتظاری از آنها
تو خود سفید لباسی هستی با روشن چشمی که پوستت دیده نمیشود
این هزار و یکمین شب است و هزار و یکمین جواب
"در خاموش ترین گاهِ شب است که شبنم بر سبزه فرو می نشیند"