- ارسال ها: 2908
- تشکرهای دریافت شده: 1357
داستانهای کوتاه من
و من از این کار خیلی خوشم میاد چون به واقعیت دست میابی
و این داستان خیلی خوب بود
ادامه بده فرزام
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
FeanoR نوشته: توی این داستان آخریت که من همون یک هفته پیش خوندم خیلی چیز ها رو زیر سوال بردی و خیلی جالب بود
و من از این کار خیلی خوشم میاد چون به واقعیت دست میابی
و این داستان خیلی خوب بود
ادامه بده فرزام
ميدوني وحيد اين زياد مهم نيست كه تو داستان چه چيزي گفته ميشه يا به قول تو
چه چيزايي زير سوال ميره و يا حتي مهم نيست كه من به چيزايي كه تو داستان گفتم رسيدم يا نه....
مهم اينه كه به همه چيز از زواياي مختلف نگاه كني...
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
درست است.اين را يادت باشد تمام مشكلاتي كه ما امروزه داريم به خاطر اين است كه اعتقادات هيچكس مال خودش نيست و از بيرون وارد شده است، پس سعي كن در زندگيت همه چيزت براي خودت باشد، از تجربه ي ديگران استفاده كن اما با موجوديت خودت آنها را پس بده، بدين شكل تو به طور عجيبي آفريننده ميشوي .
این قسمت عالی بود.
ممنون باز هم بنویس. اگر اشتباه برداشت کردم بهم بگو.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
مشخص ميشه شما بسيار موشكافانه همه چيزو بررسي ميكنين... اين به كار من خيلي كمك ميكنه
واقعا عاليه
ممنون
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
- ارسال ها: 1014
- تشکرهای دریافت شده: 517
اميدوارم خوشتون بياد...
روزگاری بسیار دور پسرکی را می شناختم. پسرکی آزاد, پسرکی شاد .
پسرکی بسیار آشنا و زیبا
از گردش روزگار شاد بود و همچون باد به هر جا روان, آن پسر بدون منت دوست می داشت بدون نیاز به پاسخ, دوستت دارم را بر زبان می آورد بدون فکر کردن به صرف داشتن یا نداشتن عشق می ورزید .
آن پسرک کم کم بزرگ شد, زیبا تر از قبل گشت بسیاری چیزها را آموخت و تجربه کرد اما به هر حال همچنان آن کودک را در خود حفظ کرده است, کودکی که به او آموخت عشق بورز, به دیگران کمک کن, هرگز دروغی بر زبان نیاور, ظلم نکن و برای بحبود مکانی که در آن زندگی می کنی بکوش؛ ان کودک همواره با او خواهد بود .
روزهای بسیاری سپری شد و پسرک عشق را لمس کرد با تمام وجودش آتشی که جان و روحش را فرا گرفته بود دوست میداشت؛ با خود می اندیشید که دیگر چیزی فراتر از این عشق وجود ندارد, روزها می گذشتند و پسرک افریدگار را به خاطر نمایاندن حقیقی عشق به او, ستایش می کرد.
در آن روزگار زندگی پسرک هم زیبا و هم غم انگیز شده بود؛ بسیاری چیزها بود که قادر به درک کردن آنها نبود, زمانی که در خیابان قدم می زد و به مردم نگاه می کرد و اندوه سر تا پایش را فرا می گرفت.
از زمانی که عشق حقیقی را لمس کرده بود هر چه که در آن عشق می بود را حس میکرد,از درختان و کوه ها و رودها و حیوانات و آسمان گرفته تا ستاره ها, در تمامی آنها عشق را حس می کرد اما وقتی به مردم می نگریست چیزی دیگر را حس می کرد که باعث اندوهش می شد .
اما حال زمانی بسیار گذشته است, پسرک با قلبی شکسته به تنهایی در زندگی پرسه می زند, به دنبال جواب می گردد؛
نمی تواند باور کند که چرا عشق با او این کار را کرد؟ گاهی با خود می اندیشد که شاید عشقی که لمس کرد باز هم حقیقی نبوده است باز هم فراتر از این وجود دارد و همیشه در اشتباه بوده است. اما باز نیروی عشق او را از چنین افکاری بـــــاز می دارد؛ و به او می گوید عشق را پراکنده کن هر چند باز ترا بازی دهند, عشق را پراکنده کن هر چند باز هم درک نشوی, عشق را پراکنده کن هر چند بگویند عشق مزخرف است .
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.
لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.