Skip to main content


داستان‌های کوتاه من

بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #3427 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
داستان بعديو تو يك پست جديد قرار بدم فك كنم بهتر باشه نه؟

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #3449 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
يك داستان ديگه ( قسمت اولش)
البته نسخه سانسور شدش...
خواهش ميكنم همين قسمت اولشو ك خوندين نظر بديد
اسم هم هنوز واسش انتخاب نكردم نظراتونو بگين آخرش.

:

يادم مي آيد زماني بسيار دور كه همراه پدرم براي آوردن آب به ميانه هاي جنگل رفته بوديم، از پدرم سوالي كردم: پدر پس چه روزي منجي مي آيد ؟
پدرم گفت: پسرم من كه نمي دانم، اما به احتمال روزي كه ديگر نشود در اين جنگل زندگي كرد؛ روزي كه "نيرو" مارا در اين جنگل پيدا كند و چون ما توان مقابله با آن را نداريم به يقيين منجي به كمكمان مي آيد .
اگر نيايد چه؟ من از نيرو مي ترسم پدر...
با خنده اي تمسخر آميز گفت: امكان ندارد پسرم، امكان ندارد .
از آن زمان يادم است هزاران سوال در ذهنم به وجود آمد! اما تا بعضي از آنها را عنوان مي كردم به شدت با من برخورد ميشد .
به مرور زمان كه سنم بيشتر و بيشتر مي شد جواب بعضي از آنها را مي يافتم. يادم مي آيد در دهكده ي ما كه در شرقي ترين قسمت جنگل واقع بود، شخصي پير زندگي مي كرد كه بسيار او را دانا و حكيم مي دانستند؛ يكي از سوالهاي در ذهنم در مورد او بود. اين كه چرا با شنيدن نام او هركس مجبور بود بر او درود بفرستد!!! و اين برايم سوال بزرگي بود تا روزي كه متوجه شدم در مورد او مي گويند كه با خدا ارتباط دارد و اين مسئله برايم عجيبتر از قبل گشت .
حتي اگر اين امر حقيقت مي داشت باز هم نمي توانم بپذيرم. " آيا اين درست نيست كه هر كس با خداي خود ارتباطي نزديك دارد؟" پس چرا مردم مي گفتند كه، او با خدا ارتباط دارد؟!!!
از اين رو هر چه پيش مي رفتم سوالات بيشتري برايم به وجود مي آمد.
در دوران نوجواني به دور از تمام آن سوالها به كشف و تجربه ي چيزهاي جديد پرداختم، اما پس از چندي دوباره همگي آن سوالها به جاي خود بازگشتند .
خارج از دهكده ي ما در مكاني بسيار دور، شخصي به تنهايي زندگي مي كرد كه همه او را خائن مي دانستند. مي گفتند دستورات پير را قبول ندارد، از اين رو او از دهكده بيرون رانده شده بود .
تا آن دوران من نيز در مورد او مانند سايرين فكر مي كردم تا اين كه روزي براي جمع آوري چوب تنها به ميانه هاي جنگل رفتم؛ اندكي چوب جمع كرده بودم و از دهكده نيز فاصله ي زيادي داشتم كه صدايي را شنيدم!!!
صداي عجيبي بود؛ تا به حال نظير آن را نشنيده بودم. آيا صداي پرنده اي بود كه مشغول خواندن است؟ يا حيواني عجيب كه تا به حال در اين جا ديده نشده است ؟
با شتاب از بين درختان و بوته ها و چشمه هاي كوچك و بزرگ عبور كردم و به صدا نزديك و نزديكتر مي شدم. تا اين كه به محوطه ي تغريبا بازي رسيدم. صدا در همان نزديكي بود!!! به اطراف نگاه كردم اما دقيقا نمي توانستم بفهمم صدا از كجـــــــا مي آيد؟ ناگهان چشمانم به بالاي درختي تنومند افتاد كه شخصي بر روي آن نشسته بود و تكه چوبي را در دهان داشت كه گويا صدا از آن مي آمد؛ صدايي مسحور كننده؛ با اين كه آهسته بود اما من از فاصله ي تغريبا زيادي آن را شنيدم و گويي كل ساكنين جنگل نيز آن را مي شنيدند .
دقايقي در سر جايم بدون حركت ايستادم و محو صدا و شخصي كه آن را مي نواخت شدم. بسيار عجيب بود، احساس مي كردم در خواب هستم و تمامش رويايي بيش نيست .
ناگهان صدا قطع گرديد و مرد مسني كه آن را مي نواخت رو به من كرد و با صدايي بلند گفت: چه مي خواهي ؟ و از درخت پايين آمد. كمي ترسيده بودم و با مِن مِن، گفتم: داشتم هيزم جمع مي كردم كه اين صدا را شنيدم. مي شود بگوييد چطور اين كــــار را مي كنيد؟ حالا از درخت پايين آمده بود و در مقابلم ايستاده بود، پيرتر از آني بود كه فكر مي كردم. گفت: تو نمي داني من كه هستم ؟ برو،برو، فورا از اين جا دور شو، وگرنه تو را به خاطر خيانتي كه كردي از دهكده بيرون مي اندازند و هرگز وارد سرزمين سعادت نخواهي شد!!!
برو پسر از اينجا دور شو....
بعد از آن كه به سرعت از آن جا دور شدم، متوجه شدم او كه بود. كمي به صحبتهايش فكر كردم، تماما حالتي خاص داشتند و بيشتر از آن كه ناراحتي اي در وجودش حس كنم، شادي را احساس كردم.
تا مدتها ديگر او را نديدم و به آن نزديكي ها نيز نرفتم. به هر حال من نيز تا آن موقع مانند همه فكر مي كردم، اما چندي نگذشت كه چيزهاي بسياري تغيير كرد .
يك روز در يكي از جلساتي كه پير براي مردم برگزار مي كرد و برايشان صحبت مي كرد و معمولا من نيز حضور داشتم بــــه نكته اي بر خوردم؛ او گفت: هر كس اعتقاد خاص خودش را به خدا دارد و بايد تمام كارهايش براي خداوند باشد و...
همه به دقت گوش مي كردند، اما من هر چه بيشتر صحبتهايش را مي شنيدم سوالهاي بيشتري برايم ايجاد ميشد. برايم عجيب بود كه خود او ( پير ) مي گويد هر كس خداي خود را دارد و .... اما پس چرا همگي ما وظايفي را كه او برايمان قرار مي داد براي خداوند انجام مي داديم!!! و يا قبلا پدرم گفته بود كه پير روزي به خود او گفته است اجباري نيست كه دستورات مرا انجام بدهيد
پس چرا آن شخص را از دهكه بيرون راندند؟!!! ديگر برايم همه چيز عجيب شده بود و طاقت نداشتم .
تصميم گرفتم باري ديگر بروم و آن پيرمرد را ببينم. از اين رو براي جمع كردن هيزم به جنگل رفتم و مسير خانه ي پيرمرد را پيش گرفتم .
بعد از عبور از رودخانه دوباره آن صدا را شنيدم به گمانم نزديك بودم . بسيار مسرت بخش و شگفت انگيزتر از گذشته بود. سرعتم را زياد كردم و به راهم ادامه دادم تا اين كه كلبه اش را ديدم؛ او در جلوي خانه اش بر روي سنگي نشسته بود و همان چوب در دهانش. مرا ديد و از نواختن دست كشيد، اين بار قبل از آن كه او حرفي بزند به سرعت گفتم:

ادامه دارد

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شهروز

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #3451 توسط FeanoR
پاسخ داده شده توسط FeanoR در تاپیک پاسخ: My Little Story
خوب بود فرزام جان ادامه ش هم بگو خیلی جالب بود

ولی سانسورش کجاش بود:-?

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #3462 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
يك سري جاهاشو كلا حذف كردم...
الان ادامشو ميزارم.

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
14 سال 2 ماه قبل #3464 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
ادامه:

بعد از عبور از رودخانه دوباره آن صدا را شنيدم به گمانم نزديك بودم . بسيار مسرت بخش و شگفت انگيزتر از گذشته بود. سرعتم را زياد كردم و به راهم ادامه دادم تا اين كه كلبه اش را ديدم؛ او در جلوي خانه اش بر روي سنگي نشسته بود و همان چوب در دهانش. مرا ديد و از نواختن دست كشيد، اين بار قبل از آن كه او حرفي بزند به سرعت گفتم: حرفهاي زيادي با شما دارم خواهش مي كنم بگزاريد باشم. نگاهي به من كرد و انگار كه بپزيرد كه آنجا باشم چوبش را كنار گذاشت و گفت: جلوتر بيا.
جلوتر رفتم و ايستام و چند لحظه اي را به چوبي كه با آن مي نواخت خيره شدم كه ناگهان گفت: منتظرم بگو ديگر
كمي مردد بودم، گفتم: مي خواهم بدانم چطور آن صدا را مي نوازيد ؟
تو مگر نمي داني من كه هستم ؟ نمي ترسي تو را با من ببينند ؟
چرا مي دانم، اما من واقعا مي گويم بيشتر چيزهايي كه ميشنوم برايم عجيب شده است، مخصوصا صحبتهاي پير، نه اين كه اشتباه باشد اما، اما به نظر من براي خودش درست است نه ديگران .
لبخندي بر لبانش جاري شد و گفت: ايده كار خودش را مي كند، دير يا زود همگي متوجه خواهند شد .
چه چيزي را ؟
مهم نيست پسر، مي خواستي بداني چطور صدا را مي نوازم؟
بله، لطفا .
پس خوب دقت كن.
چوبي كه در دستانش بود چوب ني بود، آن را در دهانش قرار داد، در حالي كه من با دقت نگاه مي كردم، شروع به دميدن در ني كرد و انگشتانش را بر روي سوراخهايي كه بر روي ني بود مي گذاشت و صدا تغيير مي كرد و آوايي سحر انگیز را به وجود مي آورد. لحظه اي را دوباره محو صداي آن شدم؛ كه گفت:
بيا اين براي تو، اما يادت باشد كه اين را از من نگرفتي...كمي تمرين كني نحوه ي كارش را مي فهمي
در حال توضيح دادن بود كه صدايش محو شد و ديگر چيزي نشنيدم و غرق در انديشه هايم گشتم، اين اولين باري بود كه چنين احساسي را در خودم حس مي كردم، كه يك نفر قادر است به سوالاتم پاسخ دهد يا كاري كند خودم جوابهايشان را بيابم، اما گاهي به قدري جوابهايش كامل بود كه سوالاتم را فراموش مي كردم .
ديگر تقریبا هر روز به دیدارش می رفتم و او از تجربيات زندگي اش مي گفت و من به دقت گوش مي دادم.
يادم است روزي از او پرسيدم : منجي چه كسي است ؟ " نيرو " چيست ؟ چرا پير مي گويد ما توان مقابله با آن را نداريم ؟
كمي نگاهم كرد و در پاسخ گفت : منجي كيست ؟ كساني در طول تاريخ بوده اند كه براي قدرت طلبي و ماندگاری بر قدرت احتياج به چيزي داشته اند كه در طول زمان نسلها را يكي پس از ديگري درگير كند، و چيزهايي امثال منجي به وجود آمد.
از نظر من منجي يك تعبير است كه در طول زمان و به سبب آن مردم ضعيف و ضعيف تر شده اند، مي بيني كه همه منتظر هستند تا او بيايد و همه چيز را درست كند .
و نيرو چيزيست كه ارده ي مردم را باز ميدارد و در واقع فكر مردم را از كار مي اندازد به دليل ترسي كه به وجود آمده است
ببين پسر بارها خواستي اين مطلب را بپرسي و صحبت را به جايي بكشي كه فكرت را مشغول كرده است، و هر بار من به نوعي بحث را عوض كردم؛ اما ديگر بس است، تو جوان باهوش و خاصي هستي، حرفهايي كه مي خواهم بگويم هيچكدام نبايد برايت ارزش داشته باشد تا روزي كه خود به آنها پي ببري، اين را يادت باشد تمام مشكلاتي كه ما امروزه داريم به خاطر اين است كه اعتقادات هيچكس مال خودش نيست و از بيرون وارد شده است، پس سعي كن در زندگيت همه چيزت براي خودت باشد، از تجربه ي ديگران استفاده كن اما با موجوديت خودت آنها را پس بده، بدين شكل تو به طور عجيبي آفريننده ميشوي .
اما بگذار برايت بگويم پسر جان، در زندگي هر انساني يك منجي وجود دارد و آن هم خودش است، ظهور هيچ منجي در كار نيست، نيرويي وجود ندارد تنها يك نيرو وجود دارد آن هم نفس اوست و تنها يك منجي وجود دارد و آن هم خودت هستي؛ اگر توانستي خودت را نجات بدهي كه هيچ، ولي اگر نتوانستي هيچكس قادر به نجات دادن تو نخواهد بود، شايد در زندگي مسائل و اتفاقاتي به وجود بيايد كه باعث تغيير تو شود، اما اين را بدان آن تغييرات هم توسط خودت انجام مي شود؛ نجات يافتن براي هركس به معني خودش است و هيچ چيز مشتركي با ديگران وجود ندارد.
اگر مي بيني مردم امروزه وجود خدايي خشمگين و انتقام جو را پذيرفته اند و آفريدگار مهربان و بخشنده را فراموش كرده اند به اين خاطر است كه در زماني كه بايد فكر مي كردند و انتخاب مي كردند اين كار را نكرده اند، تمام انسانهاي بزرگي كه در طول تاريخ آنها را ميشناسيم زماني كه به انتخاب رسيدند آن را خود انتخاب كردند و هيچ چيز را به گردن سرنوشت و از اين دست چيزها نيانداختند .

تا چندين روز ديگر آنجا نرفتم و در خانه به تمام چيزهايي كه شنيده بودم فكر مي كردم، در موردشان فكر مي كردم، تا آنجا كه
مي توانستم به مسائلي كه مطرح كرده بود از زواياي مختلف انديشيدم و بعد از چند روز احساس كردم كه بايد او را ببينم
به طرف خانه اش شروع به حركت كردم در مسير خانه اش نيز در حال فكر كردن بودم، فكرم به سختي مشغول شده بود، احساس نگرانی و پريشاني می کردم زيرا به يكباري تمام آنچه را كه فكر مي كردم صحيح است زيرا آن طور به من گفته شده بود، ويران شده و چيزي كاملا متناقص جاي آن را گرفته بود .
به خانه اش رسيدم، در جلوي در ايستادم و در زدم، كسي در را باز نكرد دوباره در زدم اما باز هم خبري نشد .
كمي به اطراف نگاه كردم ناگهان چشمانم به تكه سنگي كه جلوي خانه بود افتاد، به طرفش رفتم بر روي سنگ يك كاغذ بود كه نوشته اي بر آن بود؛ نوشته شده بود:
من ديگر اينجا را ترك مي كنم، بايد ديگر بروم
نگران هيچ چيز نباش به زودي باتلاش وپیگیری جوابهایت را خواهی یافت؛
به زودي بايد انتخاب كني

موفق باشي

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شهروز

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

بیشتر
14 سال 1 ماه قبل #4121 توسط farzam
پاسخ داده شده توسط farzam در تاپیک پاسخ: My Little Story
هر كسي كه اين داستان اخريرو خوند لطفا بگه نظرشو....

She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Farnaz
زمان ایجاد صفحه: 0.315 ثانیه
قدرت گرفته از كيوننا