سؤال داستان زندگی ......

24 جون 2012 00:53 #25443 توسط mohammad
این داستان یکی از بچه های همینجاست و من و چند تا دیگه از دوستاش ازش خواستیم که این داستان رو بنویسه تا تخلیه بشه و الانم گذاشتیم که شما ها بخونین تا بهتر به زندگیتون ادامه بدین . منظورم اینه که از این داستان هم عبرت بگیرید هم قدر زندگی خودتونو بیشتر بدونید .
در ضمن لطف کنید حتی اگه فهمیدین اون شخص کیه نگید . اگه پست نمیدید یا تشکر نمیکنید مهم نیست فقط و فقط تا اخر بخونید .


داستان زندگی من...
من اینجا نه میخوام داستان بنویسم و قرار هم نیست بر اساس اسلوب داستان نویسی باشه، پس به غلط املایی و نکته داستانی گیر ندین، چون اینجا قراره در مورد واقعیت حرف بزنم!
خانواده ای شلوغ، من توی یک خانواده نسبتا شلوغ به دنیا اومدم، با 4 برادر و یک خواهر... من اختلاف سنی بسیار زیادی با برادرا و خواهرم دارم، برادر بزرگم 20 سال از من بزرگتره، جای بچه ش حساب میشم و خب فرزند این داداشم فقط دو سال از من کوچیکتره! برادر دومیم که 18 سال از من بزرگتره، برادر سومیم که 13 سال و خواهرم که 7 سال از من بزرگتره. توی یک جمعی که هیچکس منو درک نمیکرد... بابای من یک خونه به داداش دومیم زمانی که من به دنیا اومدم داده، و منم با همین داداشم تا سن 7 سالگی زندگی کردم. یعنی جدا از پدر و مادر... تو اون مدت من با مایکل آشنا شدم و تو این حرفهایی که میخوام بزنم کاری اصلا به مایکل ندارم، پس قضیه رو مایکلیش نکنیم. من تا سن 7 سالگی با یک برادر تو یک خونه مجردی بزرگ شدم. اونجا فقط عیش و نوش بود و خوشگذرونی، البته من بچه بودم و چیز خاصی نمیفهمیدم ولی تا جایی که یادمه همین چیزا بودش. من 7 سالم بود که داداشم ازدواج کرد، پس من اومدم خونه پدر و مادرم، هنوز جلوی در نرسیده بودم که داداش اولیم اومد دنبالم و منو برد خونشون و گفت تو قراره از این به بعد با من زندگی کنی، مثل اینکه قسمت نبود با پدر و مادر خودم زندگی کنم. من رفتم جایی که داداشم از همسرش طلاق گرفته بود و اونجا بهتره بگم همه چی خونه بود. یک بچه 7 ساله، تو یک همچون وضعی... که همه نوع آدم اونجا رفت و آمد داشتن، از معتاد بگیر تا دختر فراری و خونه خالی. یک بچه 7 ساله، جلو چشمش همه چی رو میدید، همه چی... شاید خیلی هاش رو نشه گفت ولی وقتی من شب میخواستم بخوابم، کنارم داشتن.... ولش کن بهتره که ندونین. این بچه توی سن 7 سالگی، یک سال بود که رفته بود مدرسه یعنی 6 سالگی، البته در اصل من سنم درست بود ولی از نظر شناسنامه ای یک سال کوچیکترم، داستانش مفصله و ولش کنین. بچه ای که حتی مدرسه هم نمیرفت، آخه همه بچه ها تو اون سن پدر و مادرشون صبح بیدارشون میکنن و به فرزند خودشون صبحانه میدن و بچه رو با کلی خوراکی راهی مدرسه میکنن. ولی من صبح که کسی بیدارم نمیکرد، وقتی بیدار میشدم که وضعیت اطرافم رو میدیدم، و میخواستم حتی دستشویی برم، باید تو یک صف وایمیستادم تو اون خونه. اون خونه قانون نداشت، یعنی هر کاری آزاد بود. من اون موقع خیلی چیزا رو درک نمیکردم ولی گذشت اون چند سال کودکی و منم تو اون دوران نه با مدرسه جور شدم نه با زندگی. جوری که من تو همون سن از زندگیم متنفر بودم. من 11 سالم بود و رسیدم به راهنمایی، سال اول راهنمایی من به بلوغ جنسی رسیدم، دورانی که همه بچه ها، فقط و فقط تو فکر کودکی و نوجوانی خودشون بودن، من چیزی رو داشتم تحمل میکردم که حتی یک بچه اول دبیرستان هم براش خیلی سخته و من... . من از دنیای پدر و مادرم دور بودم ولی توی همون روزا، پدر من که سال آخر کار کردنش بود، به جرم اختلاس که اصلا هم تقصیر نداشت و چون فقط رئیس بانک بود، اونو هم گرفتن. شیش ماه تو وزارت اطلاعات بودن پدرم، اون شیش ماه من برگشتم پیش مادرم که تنها بود، داداش اولی که تو فکر کارهای خودش، برادر دومی که ازدواج کرده بود، برادر سومی که سربازی بود، خواهرم که اون شیش ماه رو رفت خونه داییم. من موندم و مادرم، من وقتی برگشتم پیش مادرم فکر کردم دیگه همه چی درست شده، ولی تحمل کردن اون وضعیت خونه برادر اولیم، خیلی برام راحت تر از وضعیت جای مامانم بودش، حاضر بودم وسط اون همه آدم بشینم و درون کاه دود سیگار و تریاک و شیره و بَنگ، یادش بخیر اون زمان تازه کریستال یا کراک اومده بود که بهش میگفتن، تریاک سفید. وضعیت جای مامانم اینطوری بودش، نه پولی برای غذا، نه غذایی برای ادامه زندگی، نه امیدی برای زندگانی. حتی مامانم رفت پیش داداش دومیم که فقط دویست تومن بده بهش که بره چند تا نون بخره، نداد اون برادر. این وسط عموم یکم کمکمون کردن و این شیش ماه که متاسفانه با بلوغ من همزمان بود، گذشت. این مدت من رفتم سرکار، یک بچه 11 ساله دنبال کار و از مدرسه و درس یادش رفته. اولا تو میوه فروشی کار میکردم که میوه هاش رو دستچین میکردم، بعدا رفتم تو یک املاک که مغازه رو تمیز میکردم و جارو و تی. یک روزی هم از مدرسه زنگ زدن، چرا بچه شما دو ماهه مدرسه نیومده؟ اون شیش ماه من بیشتر از درس خوندن، کار کردم. بالاخره پدر برگشت ولی منم برگشتم به جای قبلی، خونه داداش اولیم. دوباره همون آش و همون کاسه. وضعیت اونجا تو همون شیش ماه عوض شده بود، راه برای معتادان تزریقی(اون زمان هرویین تزریق میکردن.) باز شده بود. من چون از کار کردن خوشم اومد، شروع کردم به کار کردن و درس هم کم کم داشت فراموش میشد. نمیخوام خیلی وارد جزئیات بشم... پس کلی تر حرف میزنم. من تا سال سوم راهنمایی کارهای معمولی که توی مغازه ها بود رو میکردم، بیشتر نظافتچی. بعد یک نفر منو برد به یک کتابخونه معرفی کرد. اونجا هم نظافتچی بودم و خب مسئول چیدن کتاب ها. اونجا با کتاب خوندن دوست شدم. یکسره کتاب میخوندم. اون احساس خلأ درونم رو پر میکرد. من تمام کتاب های اون کتاب خونه که شاید به هزار تا میرسید رو خوندم، اعم از درسی و رمان و علمی و فلسفی و تاریخی. اونجا یک دختری درس میخوند، برای کنکور اون زمان. اون منو از اونجا به یک تعمیرات کامپیوتری برد. اونجا یک شرکت کامپیوتری بود که بخش تعمیرات هم داشت، خود اون دختر توی بخش خریدش کار میکرد. من به غیر تعمیرات کامپیوتر، بقیه کارهای اونجا رو هم میکردم، اعم از چک وصول کردن، خرید های خود شرکت و کارکنان شرکت و خیلی کارهای دیگه. یادمه منو هر روز صبح میفرستادن برای گرفتن نوبت توی بانک و هر نیم ساعت من میرفتم یک شماره نوبت میگرفتم، یادمه توی طول راه فقط میدویدم. آخر هم مثلا 20 تا شماره نوبتی که من گرفته بودم رو میذاشتن کنار هم( من از ساعت 8 و نیم میرفتم نوبت میگرفتم و اونا ساعت یک ظهر اینکار رو میکردن!) تا ببینن الان کدوم شماره نزدیکتر هست! تو کف عقل موندم، همیشه سوال میکردم از خودم چرا اینا، یک ربع قبل اینکه بخوان برن کارهای بانکی شون رو بکنن، نمیرفتن نوبت بگیرن! این سوال هنوزم توی ذهنمه. این دوران گذشت و من یواش یواش به اون دختر علاقه پیدا کردم. بعد مدتی تا چشم باز کردم، دیدم اون عاشق من شده، من 4 سال کوچیکتر از اون بودم و اون حتی اینو متوجه نشد، من این رابطه رو نمیخواستم چون ازش کوچیکتر بودم ولی میخواستم جوری ازش جدا بشم که اون ضربه نخوره، چون بهم خیلی عادت کرده بود. برای همین خواستم بی محلی بهش بکنم و همین کار رو هم کردم، نه سرکار رفتم دیگه نه دیگه در دسترس بودم. ولی یک روزی زنگ خونمون خورد و منم گوشی برداشتم و یک صدای لرزان اومد و گفت: بیا پایین! فهمیدم خودشه. رفتم پایین و دیدم بله با ماشین خودشون اومدن دنبالم، اونجا به صورت دخترانه منو میزد که چرا من اینقدر نامردم که این مدت سرکارش گذاشته بودم و ازش دور بودم. منم توی دلم هزاران بار میگفتم: بابا من از تو 4 سال کوچیکترم. ولی اونجا بهم گفت: منو دوست داری؟ منم گفتم: آره. منم قبول کردم که تا آخرش میرم، چقدر نادون بودم من. رابطه ای رو شروع کردم که آخرش معلوم نبود چی هست. اصلا اون دختر ازم سوال میکرد که چند سالته؟ چی بهش جواب میدادم؟ من رفتم تا ته ش. منو برد با خانواده ش آشنا کرد. خانواده ش خیلی از این نظر ها راحت بودن! و فقط بابائه از من سوال کرد که: تو مطمئنی هم سن دختر من هستی؟ من تا اومدم جواب بدم، فریبا پرید وسط حرفم و گفت: بابا الان وقت این حرفاس. من و فریبا این رابطه رو شروع کردیم. من اونقدر تو این رابطه غرق بودم که جلو پامم دیگه نمیدیدم. من عاشق فریبا بودم. اون زمان میرفتم توی یک گیم نت کار میکردم، توی اون گیم نت، هر روز با تلفن حرف میزدم باهاش، صاحاب مغازه صبح ها سرکار دیگه ای میرفت و بعد از ظهر ها هم نمیومد و فقط آخر شب میومد. صاحاب اون گیم نت، داداش دومی خودم بودش. من اونجا هر روز با فریبا حرف میزدم، از صبح تا شب. من اون گیم نت رو ساعت 7 صبح باز میکردم و ساعت 1 شب می بستم و مدرسه هم کاملا فراموش شد. کسی نبود که به من اهمیت بده. ما با هم خوب بودیم، جدا خوب بودیم. تا اینکه برای فریبا که موقع ازدواجش هم بود، خواستگار اومد. وقتی به من گفت: برام خواستگار اومده، چی جوابش رو بدم؟ من، من اصلا نمیتونستم حرف بزنم، یادمه زمستون بود و من گوشیم رو دزدیده بودن و مجبور بودم که برم از تلفن همگانی زنگ بزنم، چون اون زمان از گیم نت اخراج شده بودم، آره داداشم منو از اونجا انداخت بیرون. گفت برو بیرون. بعد گذشت یک ماه اون مغازه فقط برای داداشم فقط بدهی بالا آورد با اینکه تا زمانی که من بودم، فقط پول بود اونوسط. من میرفتم از تلفن همگانی توی خیابون و هوای سرد، از ساعت 5 و 6 بعد از ظهر تا 11 و 12 شب حرف میزدم، یادمه شبی دو تا کارت تلفن تموم میکردم یا بعضی وقتها هم یکی. من فقط عاشق فریبا بودم، هیچ چیز دیگه ای برام مهم نبودش، هیچ چی. وقتی بهم گفت: جواب خواستگار رو چی بدم؟ من همینطوری مونده بودم. چی بگم خدایاااااااااااااااااااااااا، کمکم کن، بگم رد کن خواستگارت رو که منم نمیتونم بهش برسم، من چهار سال کوچیکترم از فریبا. گفتم: خودت چی میخوای جواب بدی؟ گفت: معلومه ردش میکنم، من فقط تو رو میخوام. همونجا گوشی رو قطع کردم. نشستم همونجا روی زمین و زار زار گریه میکردم، تلفن همگانی توی یک کوچه خلوت بودش و یادمه یک کامیون بزرگ هم کنارش بود، برای همین اصلا دیده نمیشدم. همینطوری نشستم و گریه کردم. که ای خدا، چیکار کنم من؟ دلم نمیخواست شب برگردم تو اون همه چی خونه. تا صبح توی پارکی که همون کنار بودش، رفتم و فکر کردم و گریه. صبح برگشتم همه چی خونه. دیدم اِی، دارن خونه رو میفروشن، قلنامه دارن مینویسن. تموم شد. فروخته شد. همه چی خونه از بین رفت. حالا من کجا برم زندگی کنم؟ خب پدرم اجازه داد که منو و برادر اولیم بریم تو اون خونه، خواهرم ازدواج کرد و برادر سومیم تو اون خونه هنوز مونده بود و ازدواج نکرده بود. سه تا برادر در کنار هم تو یک اتاق. متاسفانه دو تا برادرای من معتاد بودن و هستن. اون زمان دیگه کریستال یا به قول بعضی ها کراک مصرف میکردن و میزدن. وااااااااااااااو روزی چندین گرم! متاسفانه منم اونجا یکسره بودم. همه چی رو میدیدم، چُرت زدن های داداشام، نشئه گی شون، خماریشون، دعواهاشون. بعد یک مدت به تزریق کریستال روی آوردن. خیلی چیزایی که بقیه تعریف میکردن رو من از نزدیک داشتم میدیدم. خون بازی یک تزریقی. رسیدن به رگ های لای پای و کف پا، اینکه اگه تو ماهیچه بزنی سوزن رو، اون منطقه چرک میکنه و بعد یک مدت هم میریزه بیرون به صورت ماده آبکی کرم رنگ. بالاخره با اون وضعیت برادر ها، این وضعیت عشق و عاشقی. من نمیدونستم واقعا با فریبا چیکار کنم، خیلی خیلی دوسش داشتم. من رفتم جلو. من میخواستم با فریبا ازدواج کنم. ولی عموهاش ریختن منو زدن، اونم چندین بار. آخه خواستگارش یکی از همون اقوامشون بود و هم اینکه طرف کارخونه فرش داشت( اون چیزی که فریبا به من گفت.) برای همین تنها مشکل این وسط من بودم. من تو اوج عشق و شور نوجوانی، عموش اومد باهام حرف زد، گفت: ببین پسرم تو هنوز جوونی و میتونی زندگیت رو بکنی ولی اگه از این وسط نری، بابای فریبا، هر روز اونو میزنش تا دم مرگ. تو میخوای که فریبا زجر بکشه؟ گفتم: نه. گفت: تو فریبا رو دوست داری؟ گفتم: آره. گفت: یک عاشق از معشوق خودش چی میخواد؟ گفتم: فقط خوشبختی طرف مقابل. گفت: آفرین، پس یک کاری کن فریبا ازت متنفر بشه و بره با اون ازدواج کنه. منم چیزی نگفتم. منو برد عموش جای فریبا، توی اتاق. تنها با فریبا. رفتم ازش دورتر نشستم، دلم داشت میترکید. قلبم داشت وایمیستاد. یک نفس عمیق کشیدم، گفتم: هه تو چقدر خری دختر، من تو رو دوست ندارم، چطوری میتونم تو رو دوست داشته باشم، تو چی داری که به درد من بخوره، تو در سطح من نیستی، من تو رو تو این مدت فقط داشتم ازت سوء استفاده میکردم، میخواستم تنها نباشم، و گرنه فکر کردی من تو رو دوست دارم؟(اونقدر حالم بد بود که اصلا نمیدونستم دارم چی میگم.) تو تمام این مدت اون حتی سرش رو از روی زانوهاش که روی تختش خم شده بودن، برنداشت. واااااااای خدا داشتم دیوانه میشدم، میخواستم همونجا خودمو تیکه تیکه کنم. بعد سرش رو بلند کرد و گفت: برو گمشو، فکر کردی من نمیدونم که تو داری دروغ میگی. این حرف رو با گلویی پر از بغض و چشمایی پر از اشک گفت. من خورد شدم. گفتم: فریبا من دیگه دوست ندارم، میخوای باور کن میخوای نکن. و اونجا یک کاری کردم که نمیخوام باز از کسی دیگه اسم بیارم. و بعدش هم رفتم بیرون. عموش بهم گفت: بقیه ش با من، برو تو. ساعت 11 شب بود. رفتم تا رسیدم به پل جای خونمون. رفتم بالا. یواش گفتم: خدا این چه زندگیه که من دارم؟ چرا همیشه باید بدبختی بکشم؟ من دیگه نمیخوام مطیع تو باشم، خودمو از همینجا میندازم پایین و زندگیمو تموم میکنم. با تمام اراده و بدون هیچ ترسی رفتم بالا. ولی... عکس خنده معصومانه مایکل اومد تو ذهنم، ترس تمام بدنم رو برداشت، تمام بدنم داشت میلرزید، خود به خود اومدم پایین و سرم رو انداختم و رفتم خونه و توی تاریکی پشت کامپیوتر نشستم مثل الان. اصلا داشتم نابود میشدم. یک هفته توی افسردگی گذروندم و یک دفعه خبر شنیدم که مایکل مرده. دیگه کاملا نابود شدم. نه غذا میخوردم نه حرف میزدم نه بیرون میرفتم. حتی حموم هم نمی رفتم. دنیا خراب شد برام. کارم به سرم و بیمارستان کشید. رفتم با اون حالم دم خونه فریبا. 11 ساعت اونجا نشستم تو کوچه. ولی فهمیدم که از اونجا رفتن.. یعنی تو این یک ماه رفتن؟ آره رفته بودن. دیگه فقط غصه مایکل رو میخوردم، منم با مایکل مُردم. بعد یک مدتی رفتم کلاس های NA میدونم در مورد معتاد های گمنام هست ولی بودن اونجا بهم حس خوبی میداد وقتی اینقدر اون جمع راحت در مورد مسائل مختلف و اتفاق های روزانه شون حرف میزدن و تخلیه میشدن و میشدم، وقتی دست های همدیگه رو محکم فشار میدادیم و دعای آرامش میخوندیم. خدایا...
من کم کم داشتم خوب میشدم و فهمیدم، راه مایکل هنوز هست، پس چه امیدی بهتر از این. پس میخواستم برگردم به دوران قبلیم به همون پسر 68 کیلویی ولی نشد و من شدم یک چاق. من داداشام از تزریق روی آوردن به شیشه یا آیس. اولا فقط فاز میگرفتن و میگفتن که معتادی نداره، بعد یک مدت معلوم شد که معتادیش سخت تر از بقیه چیز ها هست. داداش اولیم وقتی فاز میگرفتش و میگرش، خودشو با فعالیت تخلیه میکنه ولی داداش سومیم نه. من همیشه از اینکه دوستام رو به خونمون دعوت کنم، خجالت میکشیدم و میکشم. آخه داداش سومیم مغزش حالت کوچیکی پیدا کرده و حالش دیگه دست خودش نیست. این وسط فقط من از این خانواده هنوز دارم زندگی مو میکنم. بقیه همه دارن زندگیشونو هدر میدن. البته منم دارم زندگیمو نابود میکنم. الان حدود دو سال از اون شکست عشقی میگذره و من دیگه چیزی از اون عشق باقی نمونده تو وجودم، با اینکه تا همین شیش ماه پیش هر روز به گوشی فریبا زنگ میزدم ولی الان دیگه چیزی نیست... توی این مدت یک اتفاق بدی هم برام افتاد که نمیشه تو عموم اینطوری گفت...

من الان عاشق کسی دیگه شدم، شاید خنده دار بیاد ولی هیچی معلوم نیست.
اگه امجی دات کام، خونه دوم شماست، برای من امجی دات کام، تنها خونه ای هست که دارم...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان, کوچکترین طرفدار, mohammad, NicoleL2, شاپرک, Michaellover, aisan, taha

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

24 جون 2012 02:03 - 24 جون 2012 02:08 #25445 توسط کوچکترین طرفدار
درود
واقعا ایشون روزهای سختی رو سپری کردن
ولی
ایشون باید این رو هم در نظر بگیره که خودش تو این دنیا تنها نیست
کسایی هستن که شرایط خیلی سخت تر از این رو هم تجربه کردن، کسایی هستن که شرایطی رو تجربه کردن و چیزهایی رو به چشم دیدن که ایشون حتی نمیتونن فکرش رو بکنن
اکثر آدما طعم سختی رو چشیدن ولی آدما با عشق و امید به آینده زندگی میکنن
ایشون هم باید به آیندشون امیدوار باشن و جنبه های زیبای زندگی رو در نظر بگیرن
سلامت بودن با ارزش ترین چیز هستش
امیدوارم از این به بعد زندگی بهتر و زیبا تری رو تجربه کنن
سپاس

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.


مایکل آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, hojat, mohammad

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

25 جون 2012 23:07 #25542 توسط mohammad
اره عرفان سختی زیاد کشیده . نمیدونم من اگه جای اون بودم اون لحضه خنده مایکل هم جلو منو نمیگرفت و نخواهد گرفت . شاید اونقدر دوسش ندارم که بخواد جلومو بگیره . واسه همینه شاید نبود مایکل هم واسه اون سخت تره تا من . نمیدونم ادم جالبیه یه طورایی . کمتر کسی رو دیدم بخنده در حالی که واقعا ناراحته . عشقی که ادم بهش نرسه ادمو اذیت میکنه اونم با اون وضعی که دختره رو ترک کرده بوده . اکثرا هم اونو نمیشناسن و راجبعش اشتباه میکنن . عرفان درسته ادم هایی هستن که بیشتر سختی کشیدن ولی مطمئن باش هیچ کسی نمیتونه سختی و مشکلات دیگران رو تحمل کنه . من که الان میخوام خودمو بذارم جای اون اشکم در میاد اخه ادم چقدر میتونه تحمل داشته باشه ... چقدر میتونه با دیگران درد و دل کنه در حالی که دلش از همه پر تره . خودم وقتی ناراحتم ... وقتی میخوام با کسی در و دل کنم ..... وقتی میخوام خودمو خالی کنم تنها کسی که پیدا میشه باهام حرف بزنه همینه . بقیه به فکر خودشونن و درد و ناراحتی دیگران براشون مهم نیست . چی بگم دیگه واقعا موندم چی بگم . دل منم پره ولی با این حرفا چیزی درست نمیشه . دل منم از دست اتفاقی که برای دوستم افتاده پره . اونم نه یکی دو تا از دوست هام .
امشب یعنی 26 ژوئن دقیقا روز بعد مرگ مایکل دوباره یه نفر ترکش کرده . البته ترک که نه . به خوبی و خوشی تموم شد .
اونم که دیگه عادت کرده به غم و قصه و با اینم داره خوب کنار میاد و الان حالش خوبه .
جالب اینه که اون یکی دوستم هم امشب کسی که دوسش داشت . واقعا عاشقش بود ترکش کرده . چرا ؟ چون دختره نمیتونه درک کنه . چون دوست قبلیش فقط یه زنگ بهش زده و حالشو پرسیده . همون کسی که تحویلش نمیگیره براش مهم تره تا دوست من که عاشقشه . برای من که خنده داره واقعا کار دخترا ولی شاید برای کسی که عشق رو درک میکنه گریه دار باشه . دوستم هم میخواد بره و دیگه بر نگرده . دختره که ایشالاه با کسی که تحویلش نمیگیره خوشبخت بشه ولی دوستم دیگه نمیخواد بیاد نت بلکه که اسمشو دیگه نبینه . دیگه یاد چرت و پرت های قشنگش نیوفته که سر جو گیری میگفته . ولی دوست من تمام حرف هاش از سر عشق واقعی بوده نه جو گیری . الان منم ناراحتم واسه همین دارم این حرف ها رو میزنم . چون به خاطر کسی که ادم حسابش نمیکنه احتمال داره یه بلایی سر خودش بیاره . نمیدونم من که هر چی به دوستم گفتم این دوست نداره فقط برای تفریح و سرگرمی باهاته قبول نکرد . نمیدونم واقعا چی بگم دیگه !!! من که حس و حالم اینه برای دوستم پس اون دیگه باید چطوری باشه . ایشالاه نصیب هیچ کدومتون نشه عشق ولی اگه شد همون روز اول سریعا خودتونو ازش بکشید بیرون . عشق همش دروغه . بازیچست . دنیا عوض شده . دنیا دنیای پول شده . از کسایی خوششون میاد که بهشون بی توجهی کنن و براشون ارزش قائل نباشن . واقعا چرا اینطوری شده ؟ دنیا عوض شده ؟ قلب ها تاریک شده ؟ یا دوست من احمقه ؟ اگه اینجا بود حتما حسابی میزدمش که چرا عاشق شده ؟ برای چی باید به خاطرش عذاب بکشه دختره هم اینو به فلانش هم حساب نکنه . واقعا احمقانه و خنده دارههههههه .
دوست دارم از ته دلم برای دوستم گریه کنم و داد بزنم . بگم خدایا این چه موجودیه که افریدی ؟ چرا هیچی حالیش نمیشه ؟ چرا انقدر بی کسانی که دوسش دارن بی توجهه ؟
منم فکر کنم کم کم نت رو ول کنم که اخر و عاقبتم مثل دوستم نشه . البته اون عاشق بوده و عقل درست حسابی نداره ولی بازم پیشگیری بهتر از درمانه . نت یه دنیا مجازیه . بریم تو دنیا واقعی زندگی کنیم که اصلی کاری اونه .
كاربر(ان) زير تشكر كردند: NicoleL2, Michaellover

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 جولای 2012 22:36 - 08 جولای 2012 10:03 #25819 توسط FeanoR
جالب بود

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 جولای 2012 00:20 - 06 جولای 2012 10:29 #25820 توسط Ehsan
اقاي صاحب خونه لطفا كمي مهلت بدين.وسايلشو نريزين تو كوچه.

اقايي كه در پست بالا اشاره كردند كم اوردم علاقه ي شديدي به خود كوچك بيني دارن.شايد نبايد اينو ميگفتم ولي ايشون در ذهن خودشون نقش المان نازي رو بازي ميكنن و همه رو متفقين ميپندارند.

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 جولای 2012 11:35 - 06 جولای 2012 11:45 #25826 توسط FeanoR

Ehs@n نوشته: اقاي صاحب خونه لطفا كمي مهلت بدين.وسايلشو نريزين تو كوچه.

اقايي كه در پست بالا اشاره كردند كم اوردم علاقه ي شديدي به خود كوچك بيني دارن.شايد نبايد اينو ميگفتم ولي ايشون در ذهن خودشون نقش المان نازي رو بازي ميكنن و همه رو متفقين ميپندارند.


هه هه هه!!! نمیدونستم اینطوریم، خوب شد که بهم گفتی!!! ولی پست من هیچ ربطی به این قضیه ها نداشت... شما چه میدونی دیروز برای من چی گذشت؟ آها یادم نبود شما مسافرت تشریف دارین!!! اگه یاهو بودین، بهتون میگفتم!!! پس اول بدونین قضیه چیه، بعد بیاین پست بدین!!! خیلی ممنون از توجه شما دوست عزیز!!!

I Close My Eyes Forever

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Farnaz

Please publish modules in offcanvas position.