در كنار دو دوست هميشگي ام نشسته بودم، قلم و كاغذ .
در حالي كه مانند هميشه براي شروع داستان مشكل داشتم، از آنها كمك گرفتم .
قلم گفت: به پاك كن نگاه كن و از ازخود گذشتگي بنويس؛ كه چگونه به خاطر اشتباهات ديگران كوچك و كوچكتر ميشود .
قلم دوست من، چند بار ديگر بايد در موردش چيزي بنويسم؟ بايد موضوع جديد باشد .
كاغذ ناگهان گفت: تو بارها براي حفظ درختان و جنگلها چيزي نوشته اي، ميداني ما از چه درست شده ايم ؟ ما از چوب ساخته شده ايم، در مورد اين موضوع بنويس .
با تعجب گفتم: چقدر پيچيده است، تا به حال به آن فكر نكرده بودم، درختان قطع ميشوند و از چوب آنها كاغذ توليد ميشود و امثال من با همين كاغذها براي كمك به درختان تلاش ميكنند... . نه اين هم نميشود، باعث خجالت است، نميتوانم. چقدر پيچيده است .
قلم گفت: ميتوانيم هنوز هم وانمود كنيم اين قضيه را نميدانيم، و همچنان براي درختان بنويسي.
باز هم راضي كننده نبود، نه !!!!
اندكي گذشت و قلم دوباره شروع به حرف زدن كرد، مانند هميشه تند تند حرف ميزند؛ موضوعات مختلف را ميگفت و از آنجا كه فهرست كامل نوشته هايمان در اختيار كاغذ بود، او ميگفت كه در فهرست وجود دارد يا خير .
در حالي كه من در افكارم غرق گشته بودم.
قلم: ميتوانيم از زيبايي بنويسيم
كاغذ: اين كار را بارها كرده ايم
ميتوانيم از حقيقت بنويسيم
كاغذ با بي حوصلگي جواب داد: به تازگي يكي را در موردش تمام كرديم، چطور يادت نيست ؟
قلم با كمي مكث گفت: از آزادي چطور؟؟؟
و منتظر جواب كاغذ بود كه از نگاه او متوجه شد اين نيز جديد نيست .
پس از عدالت بنويسيم
كاغذ با جديت رو به قلم كرد و گفت: خودت ميداني كه نميشود .
قلم همچنان در حال پيشنهاد دادن بود و كاغذ نيز جوابش را ميداد كه ناگهان به ميان حرفشان پريدم و گفتم:
زيبايي، حقيقت، آزادي و عدالت اما بالاتر از همه اينها چيست ؟؟؟؟؟
همانطور كه همگي با حيرت و شگفتي يكديگر را نگاه ميكرديم صدايي از زير تخت آمد؛ من در حالي كه بر روي زمين دراز كشيده و دو دوستم در مقابلم بودند زير تخت را كنجكاوانه نگاه كردم !!!!
كتابي كهنه و پر از گردو غبار از زير تخت بيرون آمد؛ كمي سرفه كرد و با صدايي گرفته گفت: اهه اهه...
زيبايي، حقيقت، آزادي و عدالت بسيار بسيار با ارزش هستند
اما فراتر از تمام اينها عـشــــــــــــــــــــق است .
قلم زمزمه كنان گفت: عشـــق، درست است .
و از آن زمان بود كه هرگز موضوعاتمان به اتمام نرسيد، گاهي عشق به تنهايي موضوع ما مي گشت، گاهي عشق و زيبايي، عشق و آزادي، عشق و حقيقت و يا عشق و عدالت
و گاهي نيز عشق و زيبايي و حقيقت و آزادي و عدالت.
اما عشق هرگز پاياني نداشت .
She works so hard, just to make her way
For a man who just don’t appreciate