سؤال داستان های کوتاه آموزنده

17 مارس 2012 22:48 #22565 توسط mohammad
سلام دوستان جای یه همچین تاپکی اینجا خالی بود
اگر داستان های کوتاه و پندآموز پیدا کردید بذارید تو این تاپیک
كاربر(ان) زير تشكر كردند: hojat

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

17 مارس 2012 22:52 #22566 توسط mohammad
خودم هم شروع میکنم با یه داستانی که تو این چند روزه 1000000000000 بار خوندمش باز هم سیر نشدم
خیلی زیباس داستانش
بدون اغراغ میگم تا حالا چند بار موقع خوندن این داستان گریه ام گرفته

تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:

” فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

” بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟”

و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.” لبخندی زد و گفت:

” پسرم، خسته نیستم.”

و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:

” پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”

و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

” من نیازی به محبّت کسی ندارم…”

و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

” پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”

و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

” فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

” گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.”

و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

ان سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد!!
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, mohammad, NicoleL2, kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

25 جولای 2012 00:58 #26487 توسط hojat

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.



در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:
«فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟
ماکس جواب می دهد: چرا از کشیش نمی پرسی؟»
جک نزد کشیش می رود و می پرسد:
«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن »هستم، سیگار بکشم
»کشیش پاسخ می دهد: نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.
»ماکس می گوید: تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم »؟
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً ، پسرم. مطمئناً !
كاربر(ان) زير تشكر كردند: kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

18 سپتامبر 2012 22:15 #29266 توسط کوچکترین طرفدار
کودکی به پدرش گفت: «پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز دیدم.
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید،به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.


مایکل آسوده بخواب زیرا که ما بیداریم...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 اکتبر 2012 08:29 #29643 توسط kingmichael
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید
و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”
زن سفید پوست گفت:
“نمی توانی ببینی؟به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است
من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”
مهماندار گفت: “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: “قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

10 اکتبر 2012 14:52 #29711 توسط kingmichael
نامه پیرزنی به خدا


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی

پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود..
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر

کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدیدند.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته

دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.

هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه

آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار چمع شد و برای

پیرزن فرستادند.همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست

رسیدکه روی آن نوشته شده بود:نامه ای به خداهمه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند .

مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای

دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی البته

چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...!!!


************
سرباز معلول



مرد جوانی که به تازگی از جنگ ویتنام باز گشته بود از سانفرانسیسکو به خانواده اش تلفن زد و

گفت که درحال باز گشت به خانه است.....

پدر مادرش بسیار خوشحال شدند . مرد جوان اضافه کرد که یکی از دوستانش نیز همراه اوست

و قصد دارد او را همراه خود بیاورد . اما دوست او مشکلی داشت .او در میدان مین یک پا و

یک دست خود را از دست داده بود ....

پدر و مادر مرد جوان متاثر شدند وگفتند که به دوستش کمک خواهند کرد که جایی برای

زندگی پیدا کند و شاید هم بتواند کاری برای خود دست و پا کند اما مرد جوان می خواست

دوستش با آنها زندگی کند و اصرار داشت دوست معلولش پیش آنها بماند اما پدر و مادرش مخالفت

کردند .....

آنها گفتند که نگهداری از یک فرد معلول کار بسیار دشواریست و او بار اضافه ای در زندگیشان

خواهد بود . بهتر است او را به حال خود رها کند بالاخره راهی برای گذران زندگی خود خواهد یافت .

پسر بدون خداحافظی گوشی را گذاشت و رفت .....

فردای آن روز از پلیس سانفرانسیسکو به خانواده مرد جوان تلفن زدند و از آنها خواستند برای شناسایی

جنازه پسرشان به سرد خانه بیایند . او خود را از بالای یک ساختمان به پایین پرت کرده بود .


هنگامی که جنازه فرزند خود را دیدند متوجه شدند که او یک دست و یک پا نداشت .
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Michaellover

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

16 اکتبر 2012 13:45 #29795 توسط FeanoR


- پدر پولدار می گفت که بی پول ریشه همه شرارتهاست و پدر بی پول اعتقاد داشت که پول ریشه همه بدیها است.

2- پدر پولدار می گفت خوب درس بخوانید تا بتوانید شرکتهای خوبی بوجود آورده و خوب اداره کنید ولی پدر می گفت خوب درس بخوانید تا شغلهای خوبی بدست آورید و از نردبان ترقی شرکتها به سرعت بالا بروید ولی پدر پولدار در جواب به این تفکر می گفت چرا خودتان صاحب این نردبان نشوید.

3- پدر بی پول می گفت دلیل اینکه پولدار نیستم شما بچه ها هستید ولی پدر پولدار می گفت دلیل آینکه باید پولدار بشوم شما بچه ها هستید.

4- پدر پولدار می گفت ما همیشه همان چیزی را جذب می کنیم که انتظارش را داریم و جهان همراه با ما به همان گونه ای بر خورد می کند که ما خود را لایق آن می دانیم پس همیشه از خود به خوبی یاد کنید و مرتبا زندگی را بدان گونه که دلخواه شماست تصور کنیم تا از این طریق الگوهای مثبت را به زندگی خود جذب کنید.

5- پدر پولدار می گفت جهان باز تابی از خود ماست وقتی از خود بیزاریم از همه بیزاریم وقتی به همین که هستیم عشق می ورزیم تمام جهان به نظر فوق العاده و دوست داشتنی می آید. ما همان هستیم که معتقد به بودن آنیم. اگر خود را مثلا در ریاضیات در مانده ببینید آ نگاه تا ابد با اعداد و ارقام مشکل خواهیم داشت و اگر موفقیتی هم کسب کنید آن را اتفاقی تلقی کرده و در صورت عدم موفقیت خواهید گفت. از اول معلوم بود که من از پس ریاضیات بر نمی آیم.

6- پدر پولدار می گفت تصویر ذهنی انسان از خویشتن درست مانند یک ترموستات عمل می کند و رفتارهای او در دامنه محدود این تصویر رقم می خورد مثلا اگر شما انتظار داشته باشید که در 50% موارد شاد باشید وقتی ببینید که اوضاع بیش از اندازه به نفع شما پیش می رود با خود می گویید. صبر کن اوضاع نمی تواند تا این اندازه خوب باشد و هر لحظه ممکن است اتفاق بدی بیفتد. این خوشی نمی تواند دوام داشته باشد.

7- پدر پولدار می گفت دیگران با ما همان رفتاری را دارند که ما برای خود احترام قائل هستیم یا نه و اگر ما بر اساس احترام بر خود کنیم آنها نیز این رویه را دنبال خواهند کرد.

8- پدر پولدار می گفت وقتی احساس بدی در مورد خود داریم ما یلیم آنرا از خود بیرون بیندازیم و این می تواند به اشکال گوناگون از قبیل : خوردن بیش از اندازه . تصادف . بیماری . مصرف الکل و مواد مخدر بی اشتهایی و غیره ظاهر شود.

9- پدر پولدار می گفت ما باید تمام توان خود را صرف تداوم اندیشه های مثبت کنیم زیرا تنها به این ترتیب می توانیم خوب و شاد زیستن خود را تضمین کنیم. اگر تصویر ذهنی ما از خویشتن یک تصویر ناسالم و ضعیف باشد همواره در درون خودزمزمه ای می شنویم که می گوید (من لیاقت ندارم) و این نگرش منجر به بروز شخصیتی می شود که به گونه ای ناهشیار خوبی ها و موفقیت ها را پس می زند و در مواجهه با موفقیتهای استثنای بهانه ای گریز پیدا می کند.

10- پدر پولدار می گفت یکی از آسانترین راه های برای داشتن یک احساس خوب درباره خود قدردانی کردن از خوبی دیگران است.

برگرفته از کتاب بابای دارا، بابای ندار نوشته رابرت کیوساکی

(و اینگونه بود که پدر پولدار اجازه صحبت کردن بیشتر را به پدر بی پول نداد...)

This message has an attachment image.
Please log in or register to see it.

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Ehsanblackfire

Please publish modules in offcanvas position.