به خاطر دیر شدن معذرت خواهی میکنم به دلایلی مجبور به ویرایش کلی قسمت دوم شدم برای همین کفیتش هم پایین اومد.
به بزرگی خودتون ببخشید
الان دو روز از اولين ملاقاتم با " آن مرد " ميگذرد. واقعا احساس عجيبي در وجودم ميجوشد.
روزهاي خوبي را با هم گذرانده ايم و با من همانند فرزندش برخورد ميكنه،
اكثر اوقات لبخندي بر لب دارد و كمتر پيش مي آيد كه او را بدون لبخند ببينم. در طي اين دو روز بیشتر از هر چيزي وقتش را در همان اتاقي كه معمولا به تمرين رقص مي پردازد، ميگذراند. واقعا تلاش و پشت كار زيادي دارد و گويي هيچوقت خسته نمي شود. از ان روزي كه براي اولين بار ان حرکت عجیب را ديدم، بارها و بارها آن را در ذهنم تصور كردم و هر بار كه تلاش ميكردم تقليد كنم بي نتيجه ميماند و گيج ميشدم. امروز میخواهم بروم و رقصش را از نزدیک ببینم. به اتاقش رفتم و ازش درخواست کردم موقع رقص من نيز همراهش در اتاق باشم؛ و او هم با لبخندي قبول کرد. خوشحال بودم که دوباره میتونم اون حرکات رو ببینم مخصوصا اون حرکت عجیب رو... .
نزديك غروب بود و من مشتاقانه انتظار ميكشيدم. در اتاق نشسته بودم و با اشتياق به در نگاه ميكردم كه چه موقع باز ميشود تا به اتاق رقص برويم ... .تو ی اتاقم منتظر بودم, تا اين كه در باز شد ذوق داشتم. با احترام گفت بیا پایین میخوایم غذا بخوریم. یه نکته تو کارهایش برایم جالب بود و همینطور برايم بسيار عجيب بود، هيچ وقت هيچ كجا و هيچ كسي را نديده بودم كه اينطور كودكان را مورد احترام قرار دهند. با اين كه قیافه ای حدود 7 ساله داشتم ولی با من مثل یک ادم بالغ رفتار میکرد. او نمیدانست که تنها از لحاظ جسمي كودك شده ام و واقعا این چیزی که او میبیند نیستم. این کار درستیه ؟این که به او نگویم؟ نه, هنوز نمیتوانم بگویم واکنشش قابل پیش بینی نیست تا ابد نمیگویم که واقعا که هستم... .
به طبقه ي پايين رفتیم؛ سر میز نشستیم مثل همیشه اندکی سبزیجات پخته خورد من هم به دلیل اشتیاقی که برای دیدن رقص داشتم کمی غذا خوردم و فقط به اینده فکر میکردم, ناگهان چشمم به " او " افتاد. با تعمل و فکر غذا میخورد . انگار در دنیایی دیگر بود. من هم در دنیای خودم بودم غذا که تمام شد بعد از جمع کردن, به سمت بالا رفتیم قلبم تند تند میزد رفتیم داخل اتاق تا حالا اون اتاقو دقيق ندیده بودم. تقريبا خالی بود، فقط یه دستگاه پخش در سمتي از اتاق بود. به سمت دستگاه رفت و یه اهنگ گذاشت و به پشت سرم اشاره كرد و گفت: آنجا بشين. چند تا صندلی بود رو یکی ار انها نشستم بعد هم شروع کرد به رقصيدن. واقعا لذت میبردم. با آهنگهاي مختلفي رقصيد اما هر چه كه منتظر " آن حركت " بودم، خبري از آن نبود. تا اينكه از جايم بلند شدم و به طرفش رفتم گفت: چيزي شده ؟ گفتم: میشه اون کار عجیبه رو بکنید؟؟!!! گفت کدوم کار!!! گفتم همونی که میری جلو و میای عقب و بعد اومدم وسط و سعی کردم اون کارو بکنم اونم اروم خندید و گفت: اها باشه ... رفت سمت دستگاه پخش و یه اهنگ گذاشت اهنگش همون به نظر میرسید كه شنيده بودم، یکم که رقصید فهمیدم رقصش هم همونه داشتم لذت میبردم و منتظر بودم. اره وقتش رسید با هيجان نگاه ميكردم و منتظر بودم... قلبم تند تند میزد الان میره ... الان میره ... و بالاخره رفت!!!! من با دقت نگاه میکردم، بهت زده بودم. دیگه به بقیه ی رقص توجه نکردم اصلا حواسم نبود تو فکر خودم بودم صحنه رو بارها و بارها تکرار کردم . یعنی چی... که ناگهان با صدایش به خودم اومدم: کجایی پسر؟ من من کنان گفتم: تو... تو هم جادوگری؟ آروم خندید و گفت: نه. گفتم پس اون چیه؟ چه طوری اون کارو میکنی ؟؟؟
اروم سرش رو تکون داد و برام توضیح داد منم هر کار میکرد رو میکردم خیلی سخت بود ولی میخواستم یادش بگیرم واسم جالب بود. گفتم: میخوام واقعا یاد بگیرم. یکم فکر کرد و بعد از اتاق رفت. بعد که برگشت یک جفت کفش دستش بود بهم داد و گفت: اگه میخوای یاد بگیری با اینا تمرین کن . خیلی خوشحال شروع کردم به رقص اونم باهام رقصید. خسته شدم و به كناري رفتم.در حال نگاه كردن به پاهايش بودم كه لحظه اي چشمانم به چهره اش افتاد. این دیگه چیه؟؟؟ تا حالا موقع رقص به صورتش نگاه نکرده بودم. موقع رقص نمیخنده !!! تا حالا ندیده بودم نخنده . بلند به طوري كه صدام رو بشنوه گفتم: تو نميخندي!!! از رقصيدن ايستاد و گفت: چي ؟ گفتم تو نميخندي!!! موقع رقص تو نمیخندی!!! یه نفس عمیق کشید صداي موسيقي را كم كرد و به طرفم آمد. کنارم نشست و گفت: جای من نیستی که درک کنی . موقع رقص تو نباید برقصی، بلكه اهنگه که تو رو میرقصونه، تو باید این حسو تو قلبت داشته باشی و بزاری اهنگ تو رو در اختیار بگیره و تو و اهنگ با هم یکی بشید ميدوني به نظرم يك جور اتصال برقرار ميشه و حسی پیدا ميکنی. این مورد فقط راجع به رقص نیست هر کار که میخوای بکنی باید اونو حس کنی با تمام وجودت . سرت رو بالا بگیر بزار ذهنت پرواز کنه و اون موقع است که هر کاری میتونی بکنی ... . اینا رو که من گفتم خودت باید درک کنی هر کاری بخوای بکنی میتونی. هر کاری. ولی باید احساسش کنی در مورد رقص هم هیچ وقت با خنده و خوشحالی نمیتونی به اون حس برسی شاید هم یک رقاص عالی بشی ولی یه چیزای دیگه ای هست که بهشون نرسیدی ... . اروم بلند شد و رفت به سمت در اتاق؛ داشت میرفت بیرون که اروم برگشت و گفت : خودت رو درگیر نکن
زمان درگذره و گذر زمان، باعث می شه معنی حرفهای من رو متوجه بشی .
فعلا کافیه برو بخواب فردا ادامه میدیم با شک و تردید گفتم:باشه و اومدم بیرون و به سمت اتاقم رفتم
وارد اتاق شدم, ذهنم درگیر بود, ولی زود خوابیدم تا فردا با انرژی ادامه ی تمریناتم رو انجام بدم
"آن مرد" هم آمد و شب بخیر گفت و رفت ...
با تشکر از فرزام برای ویرایش
از قسمت بعد تخیل هم شروع میشه که ...