نظر شما را به گفتگوی خودمانی حميد باقرلی با بيتا طاهریان جلب می کنيم. 

حميد: درود. بيتا چه خبر؟ تعريف کن!

بيتا: چهار ساعت تو راه بودم، يعنی هشت ساعت رفت و برگشت. شب قبلش هم فقط سه ساعت خوابيدم. تا صبح رو تابلوی MJ کار می کردم.

حميد: مايکل رو هم ديدی؟

بيتا: بغلم کرد، اينقدر سفت فشارم داد که اصلا نمی تونم توصيفش کنم.

بيتا: ما که تو بوديم، پشت در اصلی نورلند، بقيه طرفدارها هم که از دم دادگاه خودشون دنبالش اومده بودند بيرون در وايستاده بودند، منظورم پشت ميله های در نورلند.

حميد: عکسهاش هم هست؟

...

بيتا: آره. بعد خودش که اومد با مادر و پدرش تو ماشين. اومدن تو، در رو بستن، پياده شد. رفت تو اتاقک دم در که مال دربونشه، به خاطر اين که آفتاب بيرون اذيتش نکنه. بعد من رفتم پيشش. اينقدر از تابلوم خوشش اومد، خيلی براش جالب بود.

حميد: چه خوب!

بيتا: ازم پرسيد "How did you make this? I love this part." براش توضيح دادم، گفت "You are very talented." بهش گفتم: "You inspired me." بغلش کردم، واقعا خيلی سفت فشارم داد، انتظارش رو نداشتم. کارن ازم همون موقع تند تند عکس می گرفت.

حميد: با مايکل عکس انداختی؟

بيتا: تو اون اتاق فقط من بودم، مايکل، کارن و اون پسر فيلم بردار شخصی مايکل. بعد در گوشش گفتم: "I love you so very much. Please take care of yourself and promise to be strong." مايکل گفت: "I promise."

حميد: چه لحظات قشنگی.

بيتا: راستی، کارن گفت تو MJJSource در باره ما می نويسه، ولی به من گفت عکسهايی که گرفته شده رو براش بفرستم. از ما پنج نفری که داخل بوديم فقط من دوربين داشتم، اون رو هم دادم به کارن که ازمون عکس بگيره، يعنی فقط من از اين لحظه های شيرين عکس دارم.

حميد: CD پيغامهای بچه ها رو به مايکل دادی؟

بيتا: بله ...اون هم چون قبلش به کارن نشون دادم و گفت باشه.

حميد: بچه های مايکل رو هم ديدی؟

بيتا: حميد، اگه بهت بگم دعوتمون کرد رفتيم تو خونش و تو اتاق پذيراييش و آشپزخونه و همه جای خونش راه رفتم، باور می کنی؟ ولی تو نورلند گفتند عکاسی ممنوع. پرينس، پاريس و بلنکت رو هم ديدم.

حميد: باورم نميشه!

بيتا: مثل سه تا عروسک، مرتب و تر و تميز، وايستاده بودن کنار مايکل بای بای می کردن.

کاترين رو بغل کردم. بهش گفتم "Please take good care of him." گفت: "They are telling so many lies about him, we don\'t know what to do more." خيلی غمگين بود. بعدش هم من رو برد اون تابلو بزرگه که يه عالمه بچه دارن با مايکل راه می رن رو نشونم داد. نمی دونم چرا می خواست مخصوصا اون رو ببينم. آشپز هم تو آشپزخونه داشت غذا درست می کرد! اصلا حميد الان نمی تونم برات توصيف کنم.


حميد: خيلی خوشحالم که اين روز قشنگ رو تجربه کردی.

بيتا: از ساعت سه تا شش اون تو بودم و محافظش گفت "در تمام مدتی که من برای مايکل کار می کنم تا به حال کسی رو اينطوری تو خونش راه نداده بود که برن تو اتاق نشيمن و همه جا."

حميد: می دونم که الان خسته ای و نمی خوام بيشتر از اين وقتت رو بگيرم.

بيتا: خوشحالم که تونستم همه امانتيها رو بدم به شخص مايکل.