سؤال ▒ عاشقـــــــــــــونه ▒

21 ژانویه 2012 14:58 #19978 توسط kingmichael
"حمید مصدق خرداد 1343"


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"


من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: NicoleL2, Michaellover

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

22 ژانویه 2012 15:40 #20033 توسط NicoleL2
پيرمردي صبح زود از خانه اش خارج شد.در راه با يک ماشين تصادف کرد و اسيب ديد.عابراني که رد مي شدند به سرعت او را به اولين در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم هاي پيرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((بايد ازت عکسبرداري بشه تا مطمئن بشيم جائي از بدنت آسيب نديده)) پيرمرد غمگين شد،گفت عجله دارد و نيازي به عکس برداري نيست . پرستاران از او دليل عجله اش را پرسيدند.پيرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا مي روم و صبحانه را با او مي خورم.نمي خواهم دير شود.
پرستاري به او گفت:خودمان به او خبر مي دهيم.پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متاسفم،او الزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا نمي شناسد!! پرستار با حيرت گفت:وقتي نميداند شما چه کسي هستيد،چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي رويد؟
پيرمرد با صدايي گرفته،به ارامي گفت:اما من که مي دانم او چه کسي است... او هميشه تمام زندگي من است... او تمام من است...

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: farzam, kingmichael, catson

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

23 ژانویه 2012 16:25 - 23 ژانویه 2012 16:26 #20184 توسط kingmichael
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

:MJ2: :MJ2: :MJ2:

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طمع داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Michaellover

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

25 ژانویه 2012 11:14 #20273 توسط kingmichael

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.




عکس برتر هفته سایت فان گذر
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Nikolay

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

13 فوریه 2012 12:20 #21200 توسط NicoleL2
آنقدر
فريادهايم را
سکوت کرده ام
که اگر به چشمانم بنگريد
کر مي شويد...
شیرین بهانه بود!
فرهاد تیشه میزد تا نشنود
صدای مردمانی را که در گوشش میخواندند:
دوستت ندارد…
تنها باشي
روز تعطيل باشد
غروب باشد
باران هم ببارد
احساس ميكني
بلاتكليف ترين آدم دنيا هستي...!!
اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!
اینجا گم که مى شوى
به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند ...
فقـط چـند قـدم مانـده بـود
برسـم بـه "تــو"
اگر ایـن خواب لعنتـی ، دیشـب ادامـه داشـت !
اشتباه من این بود ....
هر جا رنجیدم ، لبخند زدم ....
فکر کردند درد ندارد ، محکم تر زدند ...
بـزرگ که میشــــوی....
غُصـه هایت زودتـر از خـودت،قـَد می کِشــند،
دَرد هـایت نــیز!

غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،
در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــُذاشتــی.....
من گمان می کردم
رفتنت ممکن نیست ..
رفتنت ممکن شد
حال
باورش ممکن نیست ..

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
كاربر(ان) زير تشكر كردند: kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

26 فوریه 2012 14:29 #21620 توسط kingmichael
دوستان لطفا همه این وبو ببینیت
زیاد عاشقونه نیست
ولی من از نویسندش واقعا خوشم اومد
نوشته هاش خیلی قدرت منده
به قول شاعر قلم توانایی داره
نمیدونم چی بگم خلاصه بریت ببینید من که فوق العاده خوشم اومد

همشو بخونیت
zaeefe.parsiblog.com/

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 مارس 2012 16:26 #22059 توسط NicoleL2
چه اشتباه بزرگیست، تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند...
میگویند دل به دل راه دارد راست میگویند
دیگر نپرس چرا دوستت ندارم...
می آیی عاشق میکنی، محو میشوی تا فراموشت کنم،
دوباره می آیی تازه میکنی خاطرات را، محو میشوی،
به راستی که سراب از تو با ثبات تر است...
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی تو را کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجب!
عاقبت مرد؟ افسوس...

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 مارس 2012 15:38 #22108 توسط NicoleL2
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سا ل ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خا ل ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محا ل ها
(فاضل نظری)

فردای من و تو باز هم تاریک است
سالی که نکوست از بهارش پیداست...

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 مارس 2012 18:05 - 06 مارس 2012 18:06 #22136 توسط kingmichael
عرفان جان با وجود اینکه عکسای امو عاشقونه هست ولی یه تاپیک تو قسمت هنر ها هست مخصوص امو

عکسا رو اونجا بزار
وگرنه میام میزنمتا :(fight)

ز مو گتن بید حالا خت دونی دیه

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: Ehsanblackfire

Please publish modules in offcanvas position.