ارسطو (ارسطو)
نام: ارسطو
متولد: 3 مهر 61
ساکن: شاهین شهر
اول سلام به همه.
ارسطو هستم
زندگی را به اسونی هر چه تمام شروع کردم و نه چندان اسان ادامه میدهم نمیدونم کی و چرا عاشق این اسطوره تا ابد زنده موسیقی شدم ولی ان چیزی که میدانم ان است که به هیچ عنوان نمیتوانم لذتی را که از گوش دادن به موسیقی هایش به وجود سرد من سرازیر میشه را توصیف کنم از وقتی که به مدرسه نمی رفتم اسم سلطان پاپ در گوش من بود ولی نمی شناختمش هنوز هم ادعای در مورد شناخت این فرشته ندارم ولی چند سال پیش بود که تمام قلمرو وجود من را به تسخیر خودش در اورد و عنوان سلطان غذای روح من را هم تصاحب کرد. 2 سالی میشه که با بچه ها اشنا شدم و در اینجا باید عنوان کنم که دوستان بسیار خوبی دارم و دوستان من نه بهتر بگم اعضای خانواده جدید من که خواهر و برادر هایم هستند و بعد از بزرگترین سرمایه ام که جوانی است خواهر و برادر هایم بزرگترین سرمایه ام هستند که هرگز با این سرمایه ام تجارت نمیکنم و فرق این سرمایه با اولی در این است که با گذشت زمان جوانی را از دست میدهم ولی با گذشت زمان تعداد خواهر و برادر هایم زیاد می شوند و تازه از اون هم گذشته هر چه زمان بیشتر بگذرد پیوند ما مستحکم تر از روز قبل میشود. یه جمله از حضرت مسیح به حواریون است که : شما دوستان من هستید و هیچ موحبتی بالاتر از ان نیست که انسان جان خود را فدای دوستان کند.
حالا که پیوند ما از دوستی هم گذشته و به سرزمین خواهر و برادری رسیده و خودشو تا مرز جنون رسوند.
و اما یه کم در مورد زندگی شخصی خودم بگم:
اسم اصلی من "احسان" است که پدرم به خاطر مطالعه فرهنگ و فلاسفه یونان و زندگینامه "ارسطو" یه اسم دیگه گذاشت روی من که همه شما من را به این اسم دوم میشناسید ولی از اونجای که همیشه یه گیری هست بچه که بودم که البته کاش همیشه بچه بودم هر کسی میخواست حرصم را در بیاره اسمم را اشتباه صدا میکرد و "پرستو" می خواندند. به جای رسید که خودم خواستم که دیگر به این نام نخوانندم و وقتی پدر از این موضوع با خبر شد اولش یه کم ناراحت شد ولی دیگه اسم ارسطو در خانه ما مرد و حالا که در مورد اسم من بحث شد خوبه که بدونید من یه اسم دیگه دارم که "رضا" هست جریان این اسم خیلی طولانیه ولی همین را بدانید که یه برادر بزرگ داشتم و از برادر بزرگم به من رسیده.
بچه تهران هستم ولي اون پائين هاي تهران(شاه عبدالعظيم) كه فعلآ شاهین شهر زندگی میکنیم به دلیل اینکه پدرم اینجا خدمت میکنه و یه نظامی نیروی هوای است اخر امسال(85) بازنشسته ميشه و قرار كه به تهران برگرديم و در كرج (كنار برادر خوبم "رضا") ساكن بشيم مثل همه پسرهای کوچک من هم روزی ارزو داشتم خلبان بشم که وقتي ميديدم پدر عكسهاي از هواپيما مياره علاقه من به مرز جنون رسيد تا اينكه در سن 20 سالگي همراه يه معرفي نامه از محل كار پدرم امتحان ورودي را دادم كه وقتي جواب قبولي امد انگار كه دنيا را بهم دادند ولي از اونجاي كه هميشه يه گيري هست تو معاينه پزشكي به خاطر چشمانم رد شدم من كوررنگ بود و نميتوانستم رنگها را از هم تشخيص بدم سر همين قضيه كوررنگي من يه سوتفاهمي هم بين من و فرانك به وجود امد سر همون تاپك " تو چه رنگي هستي" از جوابي كه من به اون تاپيك داده بودم.. حالا بگذريم... نشد و خيلي هم حيف شد و يه چيز ديگه كه تو بچه گي خيلي دوست داشتم جاسوسي بود همش تو كار استراق سمع و كارهاي جاسوسي بودم هميشه خودم رو يه جاسوس ميدونستم اسمم رو خيلي وقتها اشتباهي به بعضها ميگفتم همش حواسم بود كه كسي تعقيبم نكنه و از اين حرفها و به اين واقعيت ايمان داشتم كه هميشه اخرين تكنولوژي روز چه پزشكي و چه علمي در اختيار جاسوسان هر كشوري هست كه بعد از گذشت 10 يا 15 سال به دست بعضي ها ميرسه اون هم تازه نه عموم مردم.
3 سالي هم در دانشگاه رو زدم ولي كلاس اون رشته مورد علاقه ام در را باز نكرد حالا ديگه نوبت سربازي شده بود كه من از سربازي هم معاف شدم حالا تنها راهي كه داشتم بازار كار بود تا حالا چند تا كار داشتم ولي هيچ كدامشان گودال هاي روحي منو پر نكرده ولي فعلآ در واحد QC كارخانه SNOWA فاز 3 مشغول هستم كار راحتيه تست محصولات توليد شده ولي خودم خوشم نمياد. تو اون 3 سال هم كه براي دانشگاه ميخوندم تو اورژانس جاده اي هلال احمر به همراه يه نفر ديگه و يه پزشك و راننده امبولاس شيف داشتيم اين دوران بهترين دوران زندگيم بود البته خاطره هاي تلخي هم از صحنه تصادفات دارم ولي در كل منو خيلي تغير داد.
و به اين موضوع ها علاقه زيادي دارم:
موسيقي(مايك)
شعر(سهراب)
ورزش(وشوو <تالو>)
نوشتن(خاطرات)
غذا( قرمه سبزي)
گردش(يه جاي بكر)
تفريح(دوچرخه سواري)
خواندن(تاريخ انقلاب فرانسه)
فيلم(تمام فيلم هاي حرفه اي تو مايه هاي 21 گرم و دهكده)
ساز(گيتار)
ماشين(BMW)
ديگه چيزه خاصي يادم نمياد
و در اخر اميدوارم تونسته باشم خودم را تا حدي به شما .......
دوستار شما: ارسطو