فکر کنم این هم فصل اول کتاب مونواک باشه!
من نمی دونم اینو از کجا برداشتم کسی می دونه بهم بگه تا منبع بذارم
فصل اول
همواره خواسته ام داستانهایی را برای مردم شرح دهم. داستانهایی را که از روحم نشات گرفته اند. دوست دارم در کنار آتش بنشینم و برای مردم قصه بگویم. تصاویر را به آنها نشان دهم, آنان را به گریه و خنده وادارم و به وسیله کلمات فریبنده آنها را با احساس به هر کجا ببرم. مایلم داستانهایی را بازگو نمایم تا روحشان را به حرکت درآورم.همیشه میخواستم این کار را انجام دهم. تصور کنید نویسندگان زبردست که از قدرت انجام چنین عملی برخوردار هستند چه احساسی باید داشته باشند. گاه احساس میکنم قادر به انجامش هستم. این چیزی است که میخواهم آن را بپرورانم. ترانه سرایی هم به همان مهارتها نیاز دارد تا احساسات را تشدید و یا تضعیف نماید اما داستان یک طرح کلی است. مثل جیوه میماند. تنها چند کتاب وجود دارد که بر پایه هنر داستان نویسی یعنی چگونگی جذب مخاطب و سرگرم کردن مردم نوشته شده اند. بدون تظاهر, بدون تجملات, هیچ چیز. فقط شما و صدایتان و استعداد قوی تان تا بتوانید آنها را به هر جا ببرید و زندگی شان را دگرگون سازید. حتی اگر برای چند دقیقه باشد.
به عنوان شروع زندگی نامه ام, میخواهم پاسخی را که در جواب سوالات مردم درمورد اولین روزهای کارم با Jackson 5 ارائه میدهم یادآور شوم: در زمان شروع کار, من آنقدر کوچک بودم که چیز زیادی به خاطر نمی آورم. اکثر افراد در آغاز حرفه شان, یعنی وقتی به سن معین رسیده اند تا تشخیص دهند که به چه کاری مشغولند و دلیلش چیست, از شغلی که دارند لذت میبرند ولی این موضوع درمورد من صدق نمیکند.آنها هر اتفاقی را که برایشان پیش آمده به خاطر دارند اما من فقط پنج سال داشتم. وقتی شما یک کودک هنرمند هستید, آنقدر پخته نشده اید تا آنچه را که در اطرافتان میگذرد درک کنید. وقتی به بیرون از خانه میروید مردم با توجه به زندگی تان درباره شما تصمیم میگیرند. پس اینجاست که من چیزهایی را به یاد می آورم. به یاد دارم که با تمام توانایی ام میخواندم و با شادی میرقصیدم که اینها برای یک بچه کار سختی بود. البته مسائل بسیاری وجود دارد که فراموش کرده ام. دقیقآ به خاطر دارم که وقتی 8 یا 9 ساله بودم Jackson 5 شکل گرفت.
من در شهر گری, در ایالت ایندیانا و در یکی از آخرین شبهای تابستان 1958 متولد شدم و هفتمین فرزند خانواده هستم. پدرم جو جکسون, در آرکانزاس به دنیا آمد و در سال 1949 با مادرم کاترین اسکروز که اهل آلاباما بود ازدواج کرد. خواهرم مورین درست یک سال بعد متولد شد و به عنوان فرزند ارشد وظیفه اش مشکل تر بود. جکی, تیتو, جرمین, لاتویا و مارلون یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. رندی و جانت بعد از من متولد شدند.
بخشی از اولین خاطراتم مربوط میشود به شغل پدرم در کارخانه ذوب آهن. کار سخت و طاقت فرسایی بود و او برای فرار از خستگی به نوازندگی میپرداخت. در همان زمان, مادرم در یک فروشگاه زنجیره ای کار میکرد. به دلیل علاقه پدر و مادرم به موسیقی, ما همیشه در خانه با آن سر و کار داشتیم. پدر و عمویم گروهی به نام فالکونها داشتند که مکانی برای گروههای R&B بود. پدرم مانند برادرش گیتار میزد. آنها آهنگهای راک اند رول و بلوز هنرمندانی چون Chuck Berry, Little Richard, Redding Otis را اجرا میکردند. تمام آن سبکها حیرت انگیز بودند و بر پدرم و بر ما تاثیر زیادی داشتند. گرچه ما در آن زمان خیلی کوچک بودیم. فالکونها در اتاق نشیمن خانه مان در گری تمرین میکردند و به همین دلیل من به R&B علاقه مند شدم. ما 9 بچه بودیم و عمویم 8 فرزند داشت. پس وقتی دور هم جمع میشدیم, گویی خانواده ای بزرگ تشکیل میشد. موسیقی چیزی بود که ما برای سرگرمی آن را اجرا میکردیم و در آن زمان, باعث میشد که ما با هم باشیم که این نوعی دلگرمی برای پدرم بود تا وقتی را به خانواده اش اختصاص دهد. Jackson 5 برخلاف این رسم به وجود آمد- البته بعدها نام ما به جکسونها تغییر یافت- و به دلیل اینگونه تعلیمات و استبداد قوانین موسیقی, من با تکیه بر استعدادم این وضع را کنار گذاشته و شیوه ای را به وجود آوردم که به خودم تعلق دارد.
به یاد دارم که اگرچه عاشق خوانندگی بودم, ولی بیشتر دوران کودکی ام را بابت آن صرف کردم. من همانند جودی گارلند, به اجبار والدینم وارد این کار نشدم. من به دلیل علاقه ام به موسیقی, این حرفه را برگزیدم چون در آن بهتر میتوانستم نفس بکشم. چون مجبور به انجامش بودم, البته نه به دلیل فشار پدر و مادر یا خانواده ام, بلکه به علت زندگی شخصی ام در دنیای موسیقی.
زمانهای بسیاری مجود داشت, بگذارید واضح تر صحبت کنم, وقتی از مدرسه می آمدم فقط وقت داشتم کتابهایم را بگذارم و برای استودیو آماده شوم. یکبار تا دیروقت مشغول خواندن بودم که حتی از وقت خوابم هم گذشته بود. یک پارک تفریحی در آن طرف خیابان, رو به روی استودیوی موتون قرار داشت به یاد می آورم به کودکانی که مشغول بازی بودند نگاه میکردم. با حسرت به آنها زل میزدم. نمیتوانستم چنین آزادی و زندگی بی دغدغه ای را تصور کنم و بزرگترین آرزویم این بود که خود را از این وضع نجات دهم و مثل آنها باشم. بنابراین لحظات غم انگیزی در کودکی ام وجود دارد. این درمورد هر کودک هنرمندی صدق میکند. الیزابت تایلور به من گفت که او نیز چنین احساسی داشته است. وقتی در جوانی کار میکنی, دنیا میتواند بسیار خشن و بی انصاف به نظر آید. من مجبور نبودم مایکل کوچولو , خواننده برتر گروه باشم- من عاشقش بودم- اما کار دشواری بود. برای مثال, اگر ما درحال ضبط آلبوم بودیم, باید بلافاصله از مدرسه به استودیو میرفتیم و من حتی نمیتوانستم یک میان وعده بخورم. گاه وقتمان خیلی محدود بود و من با خستگی به خانه می آمدم در حالی که ساعت 11 یا 12 بود و خیلی دیر به رختخواب میرفتم.
پس من به عنوان فردی که در کودکی اش کار میکرده شناخته شده ام. میدانم که اینگونه افراد به چه دلیل خود را فدا کردند. میدانم آنها چه آموختند. من به دلایلی احساس پیری میکنم. واقعآ احساس میکنم پیر شده ام. مانند کسی که چیزهای زیادی دیده و تجربه های بسیاری دارد. به خاطر تمام سالهایی که مشغول به کار بودم, اکنون برایم دشوار است که بپذیرم تنها 29 سال دارم. من دارای 24 سال سابقه کاری هستم و گاهی اوقات مثل یک پیرمرد 80 ساله, فکر میکنم که آخرین سالهای زندگی ام فرا رسیده و مردم در حال ستایش من هستند. این حاصل شروع کار از کودکی است.
وفتی اولین بار با برادرانم بر روی صحنه اجرا کردم, ما با نام جکسونها شناخته شده بودیم. بعدآ نام گروه تبدیل به Jackson 5 شد. با وجود این پس از ترک موتون ما دوباره اسم جکسونها را انتخاب کردیم.