× به گفتگوی مایکلی خوش آمدید

زمان سرانجام فرا رسید
برای یک گردهمایی
برای آشنایی بیشتر
و برای ارزش نهادن به میراث مایکل جکسون

سؤال داستان هایی از مایکل جکسون

05 مارس 2012 09:07 #21984 توسط Farnaz
آيا ميدانيد جورج بوش پدر (رئيس جمهور سابق ايالات متحده ي آمريكا) در مراسمي در كاخ سفيد، در اواخر دهه ي 80، مايكل را ”هنرمند دهه“ معرفي كرده بود.

آيا ميدانيد كه مايكل تنها در دهه ي 80 ميلادي بيش از 110 ميليون قطعه موسيقي به فروش رسانده بود.

آيا ميدانيد كه مايكل براي آلبوم Dangerous تعداد 70 آهنگ ضبط كرده بود و در آخر از اين بين 14 آهنگ را براي قرار گرفتن در آلبومش انتخاب نمود.

آيا ميدانيد كه آهنگ Will You Be There از آلبوم Dangerous با قطعه اي از سمفوني شماره ي 9 بتهوون آغاز ميشود. اما به دليل اينكه اجازه ي استفاده از اين قطعه موسيقي از كمپاني ضبط و پخش آن گرفته نشده بود، يك دادخواست 7 ميليون دلاري


آيا ميدانيد دختري كه در ويدئوي In the closet با مايكل به ايفاي نقش مي پردازد، پرنسس استفاني از موناكو است.

(اسمش مگه نائومي كمبل نيست؟!!! يه مدل خيلي معروف _ پرنسس استفاني كيه؟)

آيا ميدانيد مايكل قطعه هايي از موسيقي كلاسيك بتهوون، ماسورسكي و كارل اورف را در آهنگهايش استفاده كرده است.

آيا مي دانيد مايكل در مراسم جوايز موسيقي آمريكا در سال 2002 جايزه ي هنرمند قرن را دريافت كرد.

آيا ميدانيد مايكل هيچگاه اطاق اكسيژن نداشته و يا در آن نخوابيده است.

آيا ميدانيد لاتويا جكسون، خواهر مايكل نيز همچون برادرش به بيماري پوستي ويتيليگو مبتلاست

آيا ميدانيد مايكل و برادرانش به مناسبت 56 امين سالروز تولد مادرشان، يك اتومبيل رولز رويس 75 هزار دلاري به وي هديه دادند.

آيا ميدانيد مايكل يكي از طرفداران پروپاقرص والت ديزني است و پيتر پن، شخصيت مورد علاقه ي اوست.

آيا ميدانيد اولين قطعه موسيقي كه مايكل خريداري كرد، آهنگ Mickey’s Monkey اثر اسموكي رابينسون و گروه ميراكلز بود.

آيا ميدانيد مايكل قصد دارد مدرسه اي در نورلند براي سه فرزندش، پرينس، پاريس و بلنكت تاسيس كند.

آيا ميدانيد مايكل از ساير حركات ورزشي غير از رقصيدن متنفر است.

آيا ميدانيد مايكل يك گياه خوار سفت و سخت است.

آيا ميدانيد مارك مايكل جكسون به معروفي مارك كوكا كولا است.

آيا ميدانيد مايكل براي گردش در نورلند به خاطر وسعت بسيار زياد آن، از ماشين هاي مخصوص زمين هاي گلف استفاده ميكند.

آيا ميدانيد "مورف"، شخصيت مورد علاقه ي مايكل در بين ابر قهرمانان است.

آيا ميدانيد مايكل در فيلم پيتر پن ساخته ي استيون اسپيلبرگ حضور داشته است.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Nasim, mahsa

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 مارس 2012 09:13 #21985 توسط Nasim

آيا ميدانيد دختري كه در ويدئوي In the closet با مايكل به ايفاي نقش مي پردازد، پرنسس استفاني از موناكو است.


پرنسس استفانی موناکو دختری بود که توی آهنگ In The Closet با مایکل خوند . برای مدتی این موضوع یک راز بود و کسی نمی دونست صدای دختر متعلق به چه کسی است و از او به عنوان Secret Girl نام برده میشد تا زمانی که فاش شد او چه کسی است .
اما توی ویدئوی In the Closet نائومی کمبل ایفای نقش کرده و اون قطعات رو دوباره خونده !
كاربر(ان) زير تشكر كردند: Farnaz, شايان

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 مارس 2012 15:27 #22051 توسط Hamid
خیلی از این آیا می دانید ها نادرستند.

Keep The Faith

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان, Nasim, Nikolay

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

05 مارس 2012 16:33 - 05 مارس 2012 16:33 #22060 توسط Farnaz
جدی؟ من نمی دونم باز ماله کجاس اینا :D هر کدومو میدونین من ویرایش می دم بگین بهم

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: شايان

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

15 مارس 2012 20:40 #22515 توسط Farnaz
فکر کنم این هم فصل اول کتاب مونواک باشه!
من نمی دونم اینو از کجا برداشتم کسی می دونه بهم بگه تا منبع بذارم

فصل اول
همواره خواسته ام داستانهایی را برای مردم شرح دهم. داستانهایی را که از روحم نشات گرفته اند. دوست دارم در کنار آتش بنشینم و برای مردم قصه بگویم. تصاویر را به آنها نشان دهم, آنان را به گریه و خنده وادارم و به وسیله کلمات فریبنده آنها را با احساس به هر کجا ببرم. مایلم داستانهایی را بازگو نمایم تا روحشان را به حرکت درآورم.همیشه میخواستم این کار را انجام دهم. تصور کنید نویسندگان زبردست که از قدرت انجام چنین عملی برخوردار هستند چه احساسی باید داشته باشند. گاه احساس میکنم قادر به انجامش هستم. این چیزی است که میخواهم آن را بپرورانم. ترانه سرایی هم به همان مهارتها نیاز دارد تا احساسات را تشدید و یا تضعیف نماید اما داستان یک طرح کلی است. مثل جیوه میماند. تنها چند کتاب وجود دارد که بر پایه هنر داستان نویسی یعنی چگونگی جذب مخاطب و سرگرم کردن مردم نوشته شده اند. بدون تظاهر, بدون تجملات, هیچ چیز. فقط شما و صدایتان و استعداد قوی تان تا بتوانید آنها را به هر جا ببرید و زندگی شان را دگرگون سازید. حتی اگر برای چند دقیقه باشد.
به عنوان شروع زندگی نامه ام, میخواهم پاسخی را که در جواب سوالات مردم درمورد اولین روزهای کارم با Jackson 5 ارائه میدهم یادآور شوم: در زمان شروع کار, من آنقدر کوچک بودم که چیز زیادی به خاطر نمی آورم. اکثر افراد در آغاز حرفه شان, یعنی وقتی به سن معین رسیده اند تا تشخیص دهند که به چه کاری مشغولند و دلیلش چیست, از شغلی که دارند لذت میبرند ولی این موضوع درمورد من صدق نمیکند.آنها هر اتفاقی را که برایشان پیش آمده به خاطر دارند اما من فقط پنج سال داشتم. وقتی شما یک کودک هنرمند هستید, آنقدر پخته نشده اید تا آنچه را که در اطرافتان میگذرد درک کنید. وقتی به بیرون از خانه میروید مردم با توجه به زندگی تان درباره شما تصمیم میگیرند. پس اینجاست که من چیزهایی را به یاد می آورم. به یاد دارم که با تمام توانایی ام میخواندم و با شادی میرقصیدم که اینها برای یک بچه کار سختی بود. البته مسائل بسیاری وجود دارد که فراموش کرده ام. دقیقآ به خاطر دارم که وقتی 8 یا 9 ساله بودم Jackson 5 شکل گرفت.
من در شهر گری, در ایالت ایندیانا و در یکی از آخرین شبهای تابستان 1958 متولد شدم و هفتمین فرزند خانواده هستم. پدرم جو جکسون, در آرکانزاس به دنیا آمد و در سال 1949 با مادرم کاترین اسکروز که اهل آلاباما بود ازدواج کرد. خواهرم مورین درست یک سال بعد متولد شد و به عنوان فرزند ارشد وظیفه اش مشکل تر بود. جکی, تیتو, جرمین, لاتویا و مارلون یکی پس از دیگری به دنیا آمدند. رندی و جانت بعد از من متولد شدند.
بخشی از اولین خاطراتم مربوط میشود به شغل پدرم در کارخانه ذوب آهن. کار سخت و طاقت فرسایی بود و او برای فرار از خستگی به نوازندگی میپرداخت. در همان زمان, مادرم در یک فروشگاه زنجیره ای کار میکرد. به دلیل علاقه پدر و مادرم به موسیقی, ما همیشه در خانه با آن سر و کار داشتیم. پدر و عمویم گروهی به نام فالکونها داشتند که مکانی برای گروههای R&B بود. پدرم مانند برادرش گیتار میزد. آنها آهنگهای راک اند رول و بلوز هنرمندانی چون Chuck Berry, Little Richard, Redding Otis را اجرا میکردند. تمام آن سبکها حیرت انگیز بودند و بر پدرم و بر ما تاثیر زیادی داشتند. گرچه ما در آن زمان خیلی کوچک بودیم. فالکونها در اتاق نشیمن خانه مان در گری تمرین میکردند و به همین دلیل من به R&B علاقه مند شدم. ما 9 بچه بودیم و عمویم 8 فرزند داشت. پس وقتی دور هم جمع میشدیم, گویی خانواده ای بزرگ تشکیل میشد. موسیقی چیزی بود که ما برای سرگرمی آن را اجرا میکردیم و در آن زمان, باعث میشد که ما با هم باشیم که این نوعی دلگرمی برای پدرم بود تا وقتی را به خانواده اش اختصاص دهد. Jackson 5 برخلاف این رسم به وجود آمد- البته بعدها نام ما به جکسونها تغییر یافت- و به دلیل اینگونه تعلیمات و استبداد قوانین موسیقی, من با تکیه بر استعدادم این وضع را کنار گذاشته و شیوه ای را به وجود آوردم که به خودم تعلق دارد.
به یاد دارم که اگرچه عاشق خوانندگی بودم, ولی بیشتر دوران کودکی ام را بابت آن صرف کردم. من همانند جودی گارلند, به اجبار والدینم وارد این کار نشدم. من به دلیل علاقه ام به موسیقی, این حرفه را برگزیدم چون در آن بهتر میتوانستم نفس بکشم. چون مجبور به انجامش بودم, البته نه به دلیل فشار پدر و مادر یا خانواده ام, بلکه به علت زندگی شخصی ام در دنیای موسیقی.
زمانهای بسیاری مجود داشت, بگذارید واضح تر صحبت کنم, وقتی از مدرسه می آمدم فقط وقت داشتم کتابهایم را بگذارم و برای استودیو آماده شوم. یکبار تا دیروقت مشغول خواندن بودم که حتی از وقت خوابم هم گذشته بود. یک پارک تفریحی در آن طرف خیابان, رو به روی استودیوی موتون قرار داشت به یاد می آورم به کودکانی که مشغول بازی بودند نگاه میکردم. با حسرت به آنها زل میزدم. نمیتوانستم چنین آزادی و زندگی بی دغدغه ای را تصور کنم و بزرگترین آرزویم این بود که خود را از این وضع نجات دهم و مثل آنها باشم. بنابراین لحظات غم انگیزی در کودکی ام وجود دارد. این درمورد هر کودک هنرمندی صدق میکند. الیزابت تایلور به من گفت که او نیز چنین احساسی داشته است. وقتی در جوانی کار میکنی, دنیا میتواند بسیار خشن و بی انصاف به نظر آید. من مجبور نبودم مایکل کوچولو , خواننده برتر گروه باشم- من عاشقش بودم- اما کار دشواری بود. برای مثال, اگر ما درحال ضبط آلبوم بودیم, باید بلافاصله از مدرسه به استودیو میرفتیم و من حتی نمیتوانستم یک میان وعده بخورم. گاه وقتمان خیلی محدود بود و من با خستگی به خانه می آمدم در حالی که ساعت 11 یا 12 بود و خیلی دیر به رختخواب میرفتم.
پس من به عنوان فردی که در کودکی اش کار میکرده شناخته شده ام. میدانم که اینگونه افراد به چه دلیل خود را فدا کردند. میدانم آنها چه آموختند. من به دلایلی احساس پیری میکنم. واقعآ احساس میکنم پیر شده ام. مانند کسی که چیزهای زیادی دیده و تجربه های بسیاری دارد. به خاطر تمام سالهایی که مشغول به کار بودم, اکنون برایم دشوار است که بپذیرم تنها 29 سال دارم. من دارای 24 سال سابقه کاری هستم و گاهی اوقات مثل یک پیرمرد 80 ساله, فکر میکنم که آخرین سالهای زندگی ام فرا رسیده و مردم در حال ستایش من هستند. این حاصل شروع کار از کودکی است.
وفتی اولین بار با برادرانم بر روی صحنه اجرا کردم, ما با نام جکسونها شناخته شده بودیم. بعدآ نام گروه تبدیل به Jackson 5 شد. با وجود این پس از ترک موتون ما دوباره اسم جکسونها را انتخاب کردیم.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Termeh, NicoleL2, kingmichael, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 آوریل 2012 07:22 #23107 توسط Farnaz
پایان فصل اول کتاب مونواک:
معلم رندی برایم آرزوی موفقیت در دترویت را کرد چون رندی به او گفته بود که ما برای یک آزمون خوانندگی به موتون میرویم.او فوق العاده هیجان زده بود در حالی که به خاطر دارم اصلآ نمیدانست دترویت چگونه است. تمام اعضای خانواده راجع به موتون صحبت میکردند و رندی حتی نمیدانست شهر چیست. معلم به من گفت که او میخواست روی کره جغرافیایی کلاس, موتون را پیدا کند. به عقیده او ما باید آهنگ" تو همانند من آگاه نیستی" را اجرا کنیم و هنگامی که گروهی از دبیران برای دیدن ما به شیکاگو آمده بودند, موقع اجرای همین ترانه او را دیدیم. من به رندی کمک کردم کتش را بپوشد و مودبانه پذیرفتم که سخنانش را به خاطر بسپارم حال آنکه میدانستم ما نمیتوانیم آهنگهای sam و Dave را در موتون اجرا کنیم چون آنها وابسته به شرکت رقیب به نام Stax بودند. پدر به ما گفت که کمپانی ها در این زمینه کاملآ جدی هستند بنابراین او انتظار داشت که هنگام رسیدن به آنجا, مشکلی در بین نباشد. او به من نگاه کرد و گفت میخواهد ببیند خواننده ده ساله اش چقدر موفق است.
از دبستان Garrett بیرون آمدیم تا فاصله کوتاهی را که بین مدرسه و منزلمان بود پیاده طی کنیم اما باید عجله میکردیم. یادم هست که استرس شدیدی داشتم. رندی دستم را گرفت و ما از خط عابر پیاده گذشتیم. میدانستم فردا نوبت لاتویاست که رندی را به مدرسه ببرد چون من و مارلون می بایست با دیگران در دترویت میماندیم.
سرانجام ما در فاکس تیاتر در دترویت اجرا کردیم و بعد از برنامه, آنجا را ترک نمودیم و ساعت 5 صبح به گری رسیدیم. من بیشتر راه را خوابیدم , پس رفتن به مدرسه آنقدرها هم سخت نبود. ولی در ساعت 3 بعد از ظهر, موقع تمرین آنقدر خسته بودم که مثل شخصی که اضافه وزن داشت راه میرفتم.
پس از اجرای سوم, ما میتوانستیم بعد از برنامه آنجا را ترک کنیم اما امکان داشت جکی ویلسون را از دست بدهیم.من او را روی صحنه های مختلفی دیده بودم ولی در فاکس, او و گروهش روی صحنه ای بودند که در هنگام شروع برنامه به سمت بالا می آمد. روز بعد وقتی از مدرسه به خانه آمدم خیلی خسته بودم و موقع تمرین, سعی میکردم بعضی از آن حرکات را که در جلوی آینه بزرگ دستشویی مدرسه و در برابر چشمان کودکان دیگر انجام میدادم, تقلید کنم. پدرم خوشحال شد و ما آن حرکات را در یکی از برنامه هایم به ثبت رساندیم.
قبل از اینکه من و رندی از نبش خیابان بگذریم و به محله جکسونها برسیم, چاله بزرگی پر از آب را مقابل خود دیدیم. با دقت اطراف را پاییدم تا ببینم اتومبیلی می آید یا نه, اما ماشینی در کار نبود. پس دست رندی را رها کردم و از روی چاله پریدم و روی انگشتهای پایم ایستادم و چرخیدم بدون اینکه پاچه شلوار کبریتی ام خیس شود. بعد به طرف رندی برگشتم و میدانستم او میخواهد همان کاری را که من انجام دادم تقلید کند. او یک قدم عقب تر رفت تا بپرد لکن چاله خیلی بزرگ بود تا بتواند بدون خیس شدن از آن بگذرد.بنابراین من به عنوان برادر بزرگتر و معلم رقص, قبل از اینکه درون چاله بیفتد و خیس شود, او را گرفتم.
در آن طرف خیابان, بچه های همسایه در حال خرید شکلات بودند و حتی بعضی از آنها که در مدرسه مرا اذیت میکردند, از من بابت رفتن به موتون, شیرینی خواستند. من و رندی با پول توجیبی ام برایشان آب نبات خریدیم.دلم نمیخواست رندی از رفتن من احساس بدی داشته باشد.
ادامه دارد...

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, farzam, Termeh, kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

17 آوریل 2012 20:05 #23472 توسط Farnaz
وقتی به خانه رسیدیم, ناگهان صدای مارلون را شنیدم که فریاد زد" یه نفر اون در رو ببنده!" یکی از درهای مینی بوس کاملآ باز بود و من در همان حال به مسائلی که ممکن بود در راه پیش بیاید فکر کردم و تنم به لرزه افتاد.مارلون ما را به خانه برد و آماده شد تا به کمک جکی, وسایل لازم را در اتوبوس بگذارد. جکی و تیتو اکثر اوقات زود به خانه می آمدند. آنها در فکر تمرین بسکتبال بودند اما زمستان ایندیانا چیزی جز برفابه به همرا نداشت و ما برای یک شروع موفقیت آمیز نگران بودیم. جکی در آن سال عضو تیم بسکتبال دبیرستان بود و پدر میخواست بگوید که دفعه بعد ما برای اجرا به ایندیانا پولیس میرویم امکان دارد این موضوع مصادف باشد با سفر دبیرستان روزولت به مسابقات قهرمانی. Jackson 5 بین بازیهای صبح و عصر برنامه داشت و جکی برای دریافت عنوان قهرمانی ناامید شده بود. پدر دوست داشت سربه سرمان بگذارد ولی نمیدانید چه اتفاقاتی برای جکسونها پیش می آمد.او از ما میخواست که علاوه بر موسیقی, هر کاری را خوب انجام دهیم. به نظرم, شاید او این مورد را از پدرش که در مدرسه درس میداد آموخته بود. میدانم که معلمهایم به اندازه او سختگیر نبودند زیرا آنها باید بایت سختگیری بهای بسیاری میپرداختند.
مادر فلاسک و ساندویچهایی را که درست کرده بود به ما داد و به من سفارش کرد که مواظب باشم پیراهنی که شب قبل برایم دوخته پاره نشود. من و رندی وسایلی را در اتوبوس گذاشتیم و بعد به آشپزخانه رفتیم. جایی که ربی از طرفی شام پدر را آماده میکرد و از طرف دیگر به جانت کوچولو که روی صندلی بلندی نشسته بود میرسید.
زندگی ربی به عناون فرزند ازشد واقعآ سخت بود. ما باید به محض پایان یافتن امتحان خوانندگی موتون, درمورد نقل مکان تصمیم گیری میکردیم. اگر ما نقل مکان میکردیم, او و نامزدش به جنوب میرفتند. وقتی مادرم به مدرسه سواد آموزی بزرگسالان میرفت تا دیپلم بگیرد و به خاطر بیماری اش رد شد, ربی همیشه کارهای او را انجام میداد. هنگامی که مادرم میگفت به زودی دیپلم میگیرد نمیتوانستم حرفش را باور کنم. همیشه نگران بودم که مبادا با بچه های همسن و سال جکی یا تیتو به مدرسه برود و آنها مسخره اش کنند. وقتی این موضوع را با او در میان گذاشتم, خندید و با صبر و حوصله برایم توضیح داد که او با سایر بزرگسالان درس میخواند.داشتن مادری که مثل فرزندانش تکالیف مدرسه انجام میدهد واقعآ جالب است.
این بار گذاشتن وسایل در اتوبوس از سایر مواقع آسانتر بود. طبق معمول رونی و جانی باید ما حمایت میکردند اما آهنگسازان موتون حاضر به همکاری با ما نبودند و ما تنها ماندیم. وقتی وارد اتاقمان شدم, جرمین در حال تمام کردن تکالیفش بود. میدانستم که میخواهد آنها را کنار بگذارد. او گفت از موقعی که جکی فرمان را به دست گرفته و صاحب یک دسته کلید شده, ما باید موتون را ترک کنیم و پدر را تنها بگذاریم. هر دو خندیدیم اما در باطن, نمیتوانستم رفتن بدون پدر را تصور کنم. حتی در مواقع ضروری که به علت نبود پدر, مادر تمرینهای بعد از مدرسه را سرپرستی میکرد, در آن لحظات انگار پدر آنجا بود و مادرم مثل پدر با ما رفتار مینمود.او همیشه میدانست که شب گذشته چه چیزی خوب از آب درآمده و امروز چه چیزی موجب بی نظمی شده است. در این صورت پدر سعی میکرد چیز بهتری از آب درآورد. انگار هر کدام از آنها علائم ویژه ای داشتند و به هم علامت میدادند. پدر همیشه میگفت اگر ما آن طور که می بایست اجرا کرده ایم, به دلیل وجود نشانه هایی نامرئی از مادر بود.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, farzam, Termeh, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

25 آوریل 2012 11:42 #23684 توسط Farnaz
وقتی خانه را به مقصد موتون ترک میکردیم, خداحافظی ما زیاد طول نکشید. مادر روزها و در طول تعطیلات تابستانی ارتباط کمتری با ما داشت. لب و لوچه لاتویا آویزان بود چون او میخواست برود. ما فقط در شیکاگو او را دیدیم و نتوانستیم به حد کافی در مکانهایی مثل Boston of Phoenix بمانیم تا کارهای او را جبران کنیم. حدس میزنم زندگی ما در نظر او بسیار زیبا و فریبنده جلوه میکرد زیرا او مجبور بود در خانه بماند و به مدرسه برود. ربی با دست پر, سعی میکرد جانت را بخواباند ولی با وجود این خداحافظی کرد و دست تکان داد. برای آخرین بار دستم را روی سر رندی گذاشتم و بعد راه افتادیم.
در بین راه, پدر و جکی با دقت نقشه را بررسی میکردند و ما آنچنان شگفت زده نبودیم چون قبلآ به دترویت رفته بودیم. از City Hall , استودیوی ضبط Mr.Keith را گذراندیم. ما چند نمونه از کارهایمان آنجا ضبط کرده بودیم که پدر بعد از ضبط Steeltown آنها را به موتون فرستاد. موقع غروب آفتاب, به بزرگراه رسیدیم. مارلون اعلام کرد که اگر یکی از آهنگهایمان در WVON پخش شود شانس بیشتری خواهیم داشت. همه با سر تکان دادن حرفش را پذیرفتیم. پدر پرسید که آیا به خاطر داریم که WVON منتظر چیست و بعد به جکی سقلمه زد تا ساکت بماند. من از پنجره بیرون را نگاه می نگریستم و درمورد امکاناتی که قرار بود آنجا در اختیارمان بگذارند اندیشیدم ولی جرمین حرف او را قطع کرد و گفت" صدای یک سیاه پوست" خیلی زود نام ما در همه جا با صدای بلند گفته میشد:" WGN- بهترین روزنامه جهان( تریبون شیکاگو مالک آن بود) , WLS- بزرگترین فروشگاه جهان, WCFL..." گیج شده بودیم. پدر همانطور که داشت فلاسک را جابه جا میکرد گفت" فدراسیون کارگری شیکاگو" ما راه طولانی را تا گری طی کردیم و ایستگاه گری تبدیل به ایستگاه کالامازو شده بود. به شدت ذوق زده شده بودیم و در CKLW که متعلق به Windsor کانادا بود, دنبال آهنگهای بیتلها میگشتیم.
من همیشه عاشق مونوپولی بوده ام و در راه رسیدا به موتون چیزی وجود داشت که شبیه این بازی بود. در مونوپولی شما دور تخته میگردید و چیزهایی را خریداری میکنید و تصمیم میگیرید. chitlin' circuit , جایی که اجرا کردیم و برنده شدیم, مثل تخته مونوپولی, پر از امکانات و خطرها بود. بعد از وقفه هایی که در طول سفر پیش آمد, سرانجام وارد آپولو تیاتر که مکانی برای صحنه گردانهای جوانی مثل ما بود, شدیم. حال ما در بهترین وضعیت به موتون میرفتیم. آیا ما در این بازی برنده میشویم یا اینکه با تخته ای بلند که ما را از هدفمان دور میکند برای یک دور دیگر آماده خواهیم شد؟
چیزی در من تغییر کرد که حتی در مینی بوس هم به خوبی آن را حس میکردم.سالهای بسیاری بود که ما به شیکاگو میرفتیم و از این بابت شگفت زده میشدیم که ما آنقدر عالی و موفق هستیم که توانسته ایم از گری خارج شویم. سپس به نیویورک سفر میکردیم و مسلمآ اگر به خوبی از پس آن بر نمی آمدیم, به ضررمان تمام میشد.حتی شبهایی که در فیلادلفیا و واشنگتن گذراندیم نتوانست مرا از این مورد خاطر جمع کند که اگر فرد یا گروهی ناشناس در نیویورک نباشند, چه کسی میخواست جلوی ما را بگیرد. وقتی در آپولو مرزها را گذراندیم, دریافتیم که هیچ چیز نمیتواند سد راهمان شود. ما در حال رفتن به موتون بودیم و چیزی برای غافلگیر کردنمان وجود نداشت. ما میرفتیم تا آنها را غافلگیر کنیم همانطور که که همیشه این کار را کرده ایم.
پدر جهتهای تایپ شده را از داشبورد بیرون آورد و اتوبان را پشت سر گذاشتیم و از خروجی خیلبان Woodward عبور کردیم. افراد کمی در خیابان بودند چون شب تاریکی بود.
پدر درمورد مناسب بودن محا اقامت کمی نگران بود و هنگامی که فهمیدم افراد موتون هتل را آماده کرده اند, جا خوردم. ما عادت نداشتیم از چیزهای حاضر و آماده استفاده کنیم. انگار آقای خودمان بودیم و نوکر خودمان. پدر همیشه مامور رزرو, مامور آزانس مسافرتی و مدیر برنامه ما بود. وقتی او به تنظیمات نمیرسید, مادر این کار را میکرد. پس جای تعجبی وجود نداشت که مدیریت موتون پدر را به این فکر بیندازد که او باید همه چیز را به عهده بگیرد.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Termeh, kingmichael, شاپرک

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

06 می 2012 08:08 #24022 توسط Farnaz
ما در هتل Gotham اقامت کردیم. همه چیز رزرو شده بود و طبق قرار قبلی پیش میرفت. یک تلویزیون در اتاق ما بود اما تمام ایستگاهها تعطیل شده بودند و با امتحانی که ساعت 10 داشتیم, نباید بیش از این بیدار میماندیم. پدر ما را خواباند, در را قفل کرد و بیرون رفت. من و جرمین آنقدر خسته بودیم که نمیتوانستیم حرف بزنیم.
صبح روز بعد, همه به موقع از خواب بیدار شدیم. ولی در واقع وقتی پدر ما را صدا زد, ما به اندازه او هیجان زده و امیدوار بودیم. تست خوانندگی برای ما غیر عادی بود چون به رغم اینکه آنها از ما انتظار داشتند که حرفه ای باشیم, اما ما در مکانهای متعددی اجرا نکرده بودیم. میدانستیم قضاوت در این باره که آیا خوب اجرا میکنیم یا نه دشوار خواهد بود. ما از پاسخ مخاطبان میفهمیدیم که رقابت خوب بوده و یا در حد اجرا در کلوپ انجام شده ولی کمی بعد پدر به ما گفت که آنها بیش از این از ما انتظار دارند.
پس از صرف صبحانه, وارد VW شدیم. در همین حال متوجه شدم که در منوی آنها ذرت خشک شده هم هست. پس دریافتم که مردم بسیاری از جنوب در آنجا هستند. تا آن زمان, ما به جنوب نرفته بودیم و میخواستیم روزی برسد که زادگاه مادر را ببینیم و مثل سایر سیاه پوستان, احساس دلبستگی کنیم. به خصوص بعد از اتفاقی که برای دکتر کینگ افتاد. روز مرگ او را به خاطر دارم. همه کنترل خود را از دست داده بودند. ما در آن شب, تمرین نکردیم. من و بقیه افراد با مادر به Kingdom Hall رفتیم. مردم چنان میگریستند که گویی یکی از افراد خانواده شان را از دست داده اند. حتی مردان بی احساس هم نمیتوانستند با غم و اندوه خود کنار بیایند. من کوچکتر از آن بودم که بتوانم عمق فاجعه را درک کنم اما اکنون که دوباره آن روز را به خاطر می آورم, مرا به گریه وامیدارد. برای دکتر کینگ, برای خانواده اش و برای همه ما.
جرمین اولین کسی بود که به استودیوی Hitsville رسید. آنجا کمی زهوار در رفته به نظر می آمد و آن طور که انتظار داشتم نبود. ما میخواستیم بدانیم چه کسی را خواهیم دید و آن روز, چه کسی ضبط خواهد کرد؟ پدر طوری ما را تعلیم داده بود که خودش چانه زنی ها را به عهده بگیرد. کار ما این بود که به گونه ای اجرا کنیم که انگار هیچ وقت اجرا نکرده ایم و برای ما جای سوال بود, زیرا همه چیز را در هر اجرا رعایت میکردیم ولی منظور را فهمیدیم.

مردم بسیاری در داخل منتظر بودند اما پدر به مردی که برای ملاقات با ما آمده بود رمز را گفت. او نام هر کدام از ما را میدانست و همین موجب شگفتی ما شد. او از ما خواست کتهایمان را آنجا بگذاریم و پشت سرش حرکت کنیم.مردم چنان به ما خیره شده بودند که انگار ما روح هستیم. دلم میخواست بدانم آنها کی هستند و از کجا آمده اند.آیا آنها از راه دوری آمده بودند؟ آیا آنها برای ورود, چند روز اینجا مانده اند؟
وقتی وارد استودیو شدیم یکی از افراد موتون در حال تنظیم دوربین فیلمبرداری اش بود. روی صحنه قسمتی وجود داشت که آلات موسیقی و میکروفونها را روی آن نصب کرده بودند.پدر به داخل یکی از اتاقها رفت تا با یک نفر صحبت کند.من وانمود میکردم که در فاکس تیاتر و روی صحنه بلندی اجرا نموده ام و ایم حرفه برایم کاملآ عادی شده است. محیط اطراف را نگریستم و اندیشیدم اگر استودیویی بسازم که متعلق به خودم باشد, میکروفونی در آن نصب میکنم گه مثل میکروفون آپولو, به سمت بالا بیاید.یکبار نزدیک بود هنگام دویدن در پله های طبقه همکف روی زمین بیفتم چون میخواستم بدانم وقتی به آرامی در نزدیکی صحنه ناپدید شد, کجا رفت.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان, Jasmine Jackson-mjforever, farzam, kingmichael

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

10 می 2012 07:59 #24129 توسط Farnaz
آخرین آهنگی که خواندیم" چه کسی تو را دوست میدارد؟" بود.پس از پایان آهنگ, هیچکس کف نزد یا چیزی نگفت. نمیتوانستم بی دلیل آنجا بایستم, بنابراین بی درنگ گفت" چطور بود؟" جرمین به من علامت داد که ساکت بمانم. اشخاص مسن تر که از ما حمایت کرده بودند به چیزی میخندیدند.من با گوشه چشمم آنها را میدیدم. یکی از آنها با نیشخند بزرگی گفت" جکسون جایو. درسته؟" گیج شده بودم و حدس میزنم برادرانم هم همین حس را داشتند.
مردی که ما را به پشت صحنه هدایت کرد گفت" از بابت اجرا, متشکرم" ما به صورت پدر نگاه میکردیم تا شاید علامتی ببینم ولی او راضی یا مایوس به نظر نمیرسید. وقتی از آنجا بیرون آمدیم, هنوز هوا روشن بود. ما راه زیادی تا گری داشتیم, آرام شده بودیم و میدانستیم که برای کلاس روز بعد, تکالیف بسیاری داریم که باید انجام دهیم.

URL=https://img4up.com/]

اين تصویر برای مهمان پنهان می‌باشد.
برای ديدن آن ثبت نام و يا وارد سايت شويد.

[/URL]
كاربر(ان) زير تشكر كردند: مایکلا, شايان

لطفاً ورود یا ايجاد حساب كاربری برای پیوستن به بحث.

مدیران انجمن: مایکلا

Please publish modules in offcanvas position.